eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا... سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟ هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون... توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از این خفقان نجات پیدا کنند.... نمیشود...نمیشود... _خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو. نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم. داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم... _حاجی برمیگردد سمتم... _اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن. شانه ای باال می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ _بفرمایید... نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه... همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم...لبخند محوی میزند و میگوید:بفرمایید دخترم...حتما. ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم. صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد:حالتون خوبه خانم آیه؟ صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم. _این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟ +A دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز... چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره میشوم.... تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه وار لب میگشایم:رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟ حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست. دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مسح پا میکشد و بعد آستین پایین میزند. دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متلاشی شدنم حتمی است. ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش میگذاشت.میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟ نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay