eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
739 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_124 اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 یاد ابوذر می افتم. هول گوشی‌ام را بیرون میکشم و میخواهم تماسی بگیرم با کمیل که خیل تماسهای بی پاسخ و پیامکها متعجبم می کند. نگاه سرسری به پیامها حاکی از این بود که همگی دنبال من بودند. شرمنده گوشی را آرام میکوبم روی پیشانی ام و فکر میکنم اول باید به کدامشان خبر دهم. یاد دیشب و طغیانم می افتم... خجالت آور بود. می اندیشم یعنی دیشب من بودم که آنطور بی ملاحظه با مادرم حرف میزدم؟ لعنت میفرستم به خودم و با استرس و دستی لرزان شماره اش را میگیرم. بوق دومی به سومی نرسیده بود که گوشی را برداشت. انگار که منتظرم بود: _الو آیه؟ کشتی منو تو... کجایی بی انصاف؟ خدا از سر تقصیراتم نگذرد که باعث و بانی این صدای لرزان بودم. _سلام... _کجایی آیه؟ _خوبی مامان حورا؟ صدای نفسهای عصبی و مضطربش گوشم را می آزرد: یه ترس لعنتی هست که افتاده به جونم دقیقا از شش ساعت و ده دقیقه ی پیش که رفتی... ترس از مامان حورا نبودن. کجایی نامرد؟ نامرد صدا میزد دخترش را! خب دختر ها هم نامردند... یعنی نا...مردند.. یعنی جنسیتشان مونث است ... اما نه... روزی جایی خوانده بودم مردانگی یک صفت است مشترک بین زن و مرد! برای همین است که تنگش تر و ترین هم میگذارند. تلخند زنان میگویم: ببخش مامانی... اسم کار دیشبم خریت بود... ببخش سرت داد کشیدم... حلالم کن هر اراجیفی رو که دم دستم بود بارت کردم. شرمنده ی اشکاتم! آیه اینقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیست! اشک میریخت پشت خط گویا: آیه کجایی فدات بشم؟ یه شهر بسیجند و دنبال تو ان... _گریه نکن حضرت مادر... جام امن و راحته... دیشبو مهمون امامزاده‌ی محله‌ی عمامه به سرها بودم... یکم باید آرووم می‌شدم... ابوذر چطوره حالش خوبه؟ صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم... که پیدا شد همون کلیه ای که سرش اونجوری قشرق به پا کردی؟ شوکه میخندم! پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار! بچه گول میزدند اینها؟ _چی میگی مامان حورا! تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار. میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه! رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!... _واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه به فرحزاد و درک حرفاتون خنده اش پررنگ تر میشود: بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی.... قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر! پا تند میکنم و میخواهم از امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم! برمیگردم سمت ضریح. لبخند میزنم. به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: (انا اشکو الیک) آورده بودم (من لی غیرک) گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی! دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم. آنقدری هول بودم که در بین راه چند باری سکندری خوردم. رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم... بابا محمد با دیدنم نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود! شرمنده بودم. بیست و چهار سال از خدا عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم. نزدیکشان میروم. شرمنده و سر به زیر. آرام سلامی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد. قهر نکن بابا. تو قهر نکن. طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو. مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در آغوشم میگرد و میگوید: کجایی تو دختره ی بی فکر! میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت کجایی؟ شرمنده تنها گفتم: ببخشید... ببخشید.... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay