📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیست_و_ششم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است.
ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است.
دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگهها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!»
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد میکرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک میکرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایههای دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_ممنوع🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بـیـست_و_شـشـم
✍با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم با تکرار جمله اش به خودم اومدم تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت هنوز بسم الله رو نگفته بودم که پسرم این شب ها شب استجابت دعاست اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر من عمرم رو کردم ثمره اش رو هم دیدم عمرم بی برکت نبود ثمره عمرم میوه دلم اینجا نشسته
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها از خدا چیزهای بزرگ بخواه من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام من ازت راضیم ... از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه پسرم یه طوری زندگی کن خدا همیشه ازت راضی باشه من نباشم اون دنیا هم واست دعا می کنم دعات می کنم همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود تو هم سرباز امام زمان بشی حتی اگر مرده بودی خدا برت گردونه دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همون طور روی زمین با دست چشم هام رو گرفته بودمو گریه می کردم نیمه جوشن ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد اما اون شب خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم
در برابر چه بها و و تلاش اندکی در چنین شب عظیمی از دهان یه پیرزن سید با اون همه درد توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست توی آخرین شب قدر زندگیش چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود
- خدایا من لایق چنین دعایی نبودم ولی مادربزرگ سیدم با دهانی در حقم دعا کرد که دائم الصلواته اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه خدایا من رو لایق این دعا قرار بده
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود پسر خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟
اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد
ولی از حق نگذریم خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ چرت زدن های سر کلاس جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود
دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت
اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن آب بکشن و بلافاصله خشک کنن تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا رفتم داخل و حرفم رو زدم آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم
اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_شـشـم
✍اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را می خواهم یکجا سر فرشته ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که می زند انگار آب بر آتش درونم می پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب ... پافشاری می کنم و از موضعم کوتاه نمی آیم ...
_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم به ظاهر مذهبی که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر می کنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه می دین ؟ بابا آخه من دارم می بینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین
+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن های عهد قجر خونه نشین نشدی
+هیچ حواست چی میگی ؟
_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم ... وقتی با زن بابام حرف می زدم ! بیخیال
بلند می شوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش می روم بالا .. در را با پا می بندم و اه غلیظی می گویم
ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه ی بدبختی هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..
نمی توانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود می ترسیدم اگر از دستش داده باشم می ترسیدم از تنهایی بدون او ... از اینکه چطور به جمع های دوستانه ای که تازه با عشق پیدایش کرده بودم باید وارد می شدم آن هم بدون کیان !
یا اصلا مگر می شد به این زودی کسی مثل او پیدا کنم ؟
این بار خودم گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم .
با دومین بوق جواب می دهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟
لحنم را جوری می کنم که بفهمد ناراحتم
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبودم پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟
فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه ...
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
-تیپ بزنا یه سری از بچه ها هستن
+پس خبریه
-دورهمی دیگه !
+اوکی تا یکی دو ساعت دیگه اونجام
_آدرسشو بهت پیامک می کنم گم نشی یه وقت
زیرلب بی مزه می گویم و قطع می کنم . خوشحالم ! چه اشکالی دارد اگر حرف زدنش را با دختران دیگر نادیده بگیرم ؟ اینطوری خودم هم محدود نمی شوم ! ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼 #رمان_حورا #قسمت_بیست_و_پنجم تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪرد و به دستان یخ زده اش، ه
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_ششم
همان طور ڪه عقب عقب مے رفت خندید و گفت:من..من همینم..ےه پسر لاابالے و بے ڪار ڪه همش الاف ڪوچه و خیابونه..
لیاقت من ڪتک و توهینه نه حوراے پاک و مظلومے ڪه زبون جواب دادنم نداره..
من باید تنبیه مے شدم هر دفعه اے ڪه مامانم بخاطر پاره شدن دفتراے مونا، حورا رو مے زد..چون من پارشون مے ڪردم.
من باید ڪتک میخوردم وقتے از سیب زمینے سرخ ڪرده ها ڪم میشد چون من میخوردمشون.
من باید توهین میشدم وقتے نمره هام ڪم میشد نه حورایے ڪه همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و مدیرا..
هر وقت نمره اش خوب مے شد ڪتک مے خورد.. هه چرا؟ چون به مونا ڪمک نڪرده بود تا اونم بیست شه.
همیشه مامان بهش مے گفت بے همه چیز.. در صورتے ڪه نمے دونست پسر خودش از همه بے همه چیز تره..
اشڪهاےش را پاک ڪرد و با خنده گفت: نه پدر و مادر به فڪرے داشتم نه مهر و محبتے دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتے اگه مرده بودن.. دوسش داشتن.
بلند داد زد:من بے همه چیزم..من
من احمقے ڪه هیچوقت نتونستم مردونگے ڪنم و جلوے ڪتک زدناے مامانمو بگیرم.
من بے همه چیزم..
با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدے. او هم ترسید و عقب رفت.
شانه اش را گرفت و گفت:نترس ڪاریت ندارم. فقط مے خوام دو تا چیز بهت بگم.
اولے این ڪه راه دادنت تو این خونه و این همه عذت و احترام بخاطر مال و منالته. عاشق چشم و ابروت نیستن ڪه دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز ڪنن.
دوم اینڪه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتے اگ بمیره هم زن تو نمیشه برو پے زندگیت. بالا سر این قبرے ڪه تو دارے فاتحه میخونے مرده اے نیست عمو.
راه افتاد سمت در ولے برگشت و رو به همه گفت:بابامو اخراج نڪن مگر نه منو از خونه اش اخراج میڪنه.. بزار به پاے دیوونگے هاے من..
با پوزخند از خانه بیرون زد و آن شب تا صبح در خیابان ها قدم مے زد و سیگار مے ڪشید.
نمی دانست ڪے سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود.
انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمے دانست چه ڪند آن هم تنها!؟
شب برفے و عرق پیشانے و تب سرد..
چقدر حس مے ڪرد در این دنیا اضافے است.
ڪاش مے توانست شر خود را از زندگے حورا و بقیه ڪم ڪند.
ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلے و سخن گفتنش با خدا افتاد.
برای اولین بار روے برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم ڪرد.
زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه اش را شڪست.
_خدااااا
دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم.
برام نگهش دار.. اصلا من ڪه به درک براے خودت نگهش دار.
من بنده خوبے نبودم اما براے اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت مے خوام حورا رو حفظش ڪنے از تمام بدے هاے دنیاے بے رحمت.
"زندگی ڪردن در این دنیاے بے رحم مانند داد زدن درون چاه است.
ڪسی صدایت را نمیشنود.
تو را نمے بیند.
فقط گلویت از داد پاره میشود.
اما ڪاش همه ما بفهمیم،خداےی هم هست.
که میان تمام نادیدنے ها و ناشنیدنے ها
ما را مے بیند و صدایمان را مے شنود."
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمت_بیست_و_ششم
با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین
داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن
به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود .
خیلی زود جواب دادم .
_جانم بفرمایید
یکی از بچه های سپاه بود .
+سلام اقا محمد.
واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟
_عههههه چراااا نهههه!!!!
+ خو کجایی تو پ برادر من .
بچه ها فردا عازمن
تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی .
اضطراب گرفتم...
نکنه این دفعه هم جا بمونم .
_باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ.
رو کردم سمت بابا و ریحانه .
_من باید برم خیلی شرمنده
بابا خیلی جدی پرسید
+کجا؟
_تهران
ریحانه با اخم نگام کرد
+الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟
کجا باید بری؟
_باید زود برسم تهران
.فردا صبح بچه ها عازممیشن جنوب برا تفحص.
منم باید برم حتما .
شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین .
ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید
+برو بینم بابا .
همیشه همینی!
از رفتارش خیلی ناراحت شدم.به روش
نیاوردم
پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه .
خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین.
یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش.
از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه.
بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران .
از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران .
_
تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه .
کلید انداختم و درو وا کردم .
بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم.
به ثانیه نکشید که خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم .
سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک
یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم .
خیلی گرسنم بود ولی
بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم
همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.
طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم .
تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم .
خدا خواهی بود تصادف نکردم .
ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم .
زود رفتم سمت بچه ها
بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد .
ایستاد
بچه ها دونه دونه واردش شدن .
از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم .
از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد
+حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش .
سلام و احوال پرسی کردیم .
وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم .
نگاه به ساکمکرد و
+عه عه عه اینو چرا اوردی بالا .
اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین .
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم .
به ساعتمنگاه کردم .
تقریبا ۱۱ بود .
سبک شده بودم .
ولی خیلی احساس ضعف داشتم .
رو کردم به محسن و
_چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه
سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود
یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم .
که محسن با خنده گف
+حاجی یواش تر خفه میشیا
یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد
+حالا چرا انقد درب و داغونی ؟
قحطی زدتت یهو؟
_اره اره .
بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران .
زدم زیر خنده و بلند گفتم
_ اصن تو چه میدونی زندگی چیه .
اونم شروع کرد به خندیدن .
+عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که
_نه شوهر که نه هنوز .
ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون .
+عهههه روح الله خودموووننن
_ارههههه
+ایشالله خوشبخت بشن .
_ایشالله
اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه .
با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم .
__
فاطمه :
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم .
کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم .
صدامم خیلی گرفته بود .
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم .
نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار.
بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم .
گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم .
+سلام جزوه ها رو میفرستی !؟
اصلا حال جواب دادن نداشتم .
گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#به_نام_خدای_مهدی
🔮#قسمت_بیست_و_ششم .
🔮از زبان سهیل
تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم...
تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم...
دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕
صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور...
منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم..
ولی خبری نشد...
بیشتر نگران شدم...
نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕
چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام
فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد...
ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان...
هرچی شد شد
دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله...
سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم...
توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه...
به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم
جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه...
آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو
-سلام حاج خانم...
-سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد)
-میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟
-ببخشید شما؟! 😯
-من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟!
-بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه...
-خواهش میکنم بفرمایین
.
🔮از زبان مریم
-مادر: مریم جان...بیداری؟!
-آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری
-کیه؟؟ میلاده؟!😕
-نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته
-همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده...
-راستی مامان از میلاد خبری نشد؟!
-نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما...
-آخه الان دوروزه نیومده ملاقات 😕
-شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن...
.
🔮از زبان سهیل
مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت:
اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد
-چشم حاج خانم...
-آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم...
چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات...
تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت..
-ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم...
-بازم چیزی نگفت...
-فک کنم مزاحمم...ببخشید...
و به سمت در حرکت کردم:
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت:
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_پنج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_ششم
بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ...
بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ...
خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ...
+خب گل دخمل چه خبرا ؟
_دخمل ؟
+آره دیگه
من به دختر میگم دخمل
_میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ...
+چرا ؟!
مگه من آدم نیستم ؟ !!
خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد :
+معلومه که آدم نیستم ...
و با بغض گفت
من فرشتم
یه دونه زدم تو بازوش و گفتم :
_داشتم سکته میکردم
هوووف ...
مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود .
خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ...
از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ...
مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ...
محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم
×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست .
این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅)
برگشتم طرفش ...
این که همون پسره اس
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_دوم☔️ یک ساعتی میشد که از بندر به سم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_ششم🌻
#پارت_اول☔️
به اجبار به سمت مصطفی حرکت میکنم.
احمد و دوستانش وقتی متوجه من میشوند حلقه دور مصطفی را باز میکنند، مصطفی که مرا میبیند ساکت میشود و با اخمهای درهم میگوید
-برا چی اومدی اینطرف؟
من هم مانند خودش عبوس نگاهش میکنم و رو به احمد میگویم
-چیشده آقااحمد؟!
مثل همیشه آرام لبخند میزند
-نگران نباشید چیزخاصی نیست بچهها یکم حرفشون شده.
سری به نشانه تاسف تکان میدهم، اطرافمان که خلوت میشود با عجز رو به مصطفی که نشسته بود میگویم
-مصطفی تروخدا این چند روز رو یکم کوتاه بیا و دردسر درست نکن.
طلبکارانه میگوید
-بابا مگه چیکار کردم، اون پسره پیزوری هی پا رو دم من میزاره، انگار فقط خودش و رفیقاش چون یکم ریششون بلندتره و یقشون بسته تره آدمن، از قشم تا اینجا هی متلک بارم کرده، آخه به اونچه من چطور لباس میپوشم چطور وضو میگیرم، آخه اون چیکار به خالکوبی من داره.
پوفی میکنم و میگویم
-راست میگی اما تو هم یکم رعایت کن.
بیتوجه بصورت عصبی با گوشیاش ور میرود، با چشم دنبال احمد میگردم که گوشهای پیدایش میکنم به سمتش پا تند میکنم
-آقا احمد.
به سمتم برمیگردد
-بله.
با عجز و اضطراب میگویم
-تروخدا حواستون به مصطفی باشه کله خرابه یه کاری میکنه بعد نمیشه جمعش کرد.
لبخندی میزند و میگوید
-نه بابا پسره خوبیه، چشم حواسم هست.
آب دهانم را قورت میدهم
-دستتون درد نکنه.
❄️❄️❄️
پهلو به پهلو میشوم، ساعت سه و نیم صبح بود و من هنوز خوابم نبرده بود، کلافه سرجایم مینشینم و گوشیام را چک میکنم.
بلند میشوم و نگاهی به دخترها میکنم الناز و نورا آنقدر اینور و آنور کرده بودند که پتو از رویشان کنار رفته بود، پتویشان را مرتب میکنم.
کمی پرده پنجره را کنار میزنم و حیاط را تماشا میکنم، که با صحنهای مواجه میشوم.
تپش قلبم بالا میرود آب گلویم را به شدت قورت میدهم، مصطفی با شلوارک و بدون پیراهن گوشهای ایستاده بود و دود سیگارش را به هوا میداد.
تند موبایلم را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم، یک بار دو بار سه بار، جواب نمیداد که نمیداد.
اگر کسی با این وضع میدیدش بحث مفصلی پیش میآمد.
جرقهای در ذهنم خورد، تند شماره احمد را از بین مخاطبانم پیدا کردم و تماس گرفتم، بوق های آخر بود که صدای خوابآلود احمد در گوشی پیچید
-بله.
-سلام آقا احمد، راحیلم.
صدایش هوشیار میشود
-سلام راحیل خانوم، خیره اینوقت شب اتفاقی برای مینا افتاده؟!
کلافه میگویم
-نه مینا خوابه، مصطفی با یه وضع ناجوری تو حیاطه، هرچقدر باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
-آهان خداروشکر، اشکالی نداره الان میرم میآرمش.
نفس آسودهای میکشم
-دستتون درد نکنه شرمنده مزاحم شدم.
تماس را که قطع میکنم، دوباره کنار پنجره میایستم تا خیالم از آمدن احمد راحت شود.
چند دقیقه بعد احمد میآید و با آرامش و لبخند مصطفی را با خود میبرد.
نفس حبس شده در سینهام را رها میکنم و در دل دعا میکنم این سفر ختم به خیر شود.
به قلم زینب قهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_ششم🌻 #پارت_اول☔️ به اجبار به سمت مصطفی حرکت میکن
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_ششم🌻
#پارت_دوم☔️
عصبی روی صندلی اوتوبوس مینشینم و سرم را به شیشه پنجره تکیه میدهم.
در این دو روزِ سفر به خوزستان صدبار خودم را لعنت کردهام که برای چه آمدم و مصطفی را هم دنبال خودم قطار کردم.
دو روز بیشتر نیست که آمدهایم و مصطفی بیشتر از صدبار سوتی داده و درست در هر صدبار مسلمی و دوستانش به پروپای مصطفی پیچیدهاند، درست هربار مصطفی شری راه انداخته و دعوای مفصلی پیش آمده.
کلافهام، دوست دارم دست مصطفی را بگیرم و از این جمع بروم.
هم از مصطفی دلخور هستم و هم نیستم.
او به کارهای روزانهاش عادت کرده و نمیتواند رفتارش را تغییر دهد، از طرفی میتواند که جلوی خشمش را بگیرد و چیزی نگوید.
نگاه بقیه از همه بیشتر آزارم میدهد و متلکهایی که هرازگاهی بارم میکردند بغضم را به مرض گلویم رسانده بود.
در بطری آب را باز میکنم و کمی آب مینوشم، بغضم را هم به آب میسپارم تا شاید با خودش بشورد و ببرد.
چشمانم را میبندم، ترجیح میدهم تا رسیدن به طلائیه کمی به چشمانم استراحت بدهم.
اوتوبوس که میایستد قبل از اینکه پیاده شوم کفشهایم را درمیآورم و به دست میگیرم. پا که روی خاکهای نرم طلائیه میگذارم، ناخودآگاه لبخندی رو لبانم مینشیند.
به قول مینا
-قدم زدن رو خاکهای طلائیه خود به خود همه غمهای آدم رو میشوره میبره.
راستی مینا و دخترها کجا رفتند؟!
نگاهم را دور تا دور میچرخانم کمی آنطرف تر میبینمشان، زیر چشمی نگاهم میکنند، حتما مینا گفته که
-الان بریم نزدیک، پاچه هممون رو میگیره، بزارید ببینیم شهدا آدمش میکنن.
خنده ریزی میکنم و قدم میزنم، کمی آنطرف تر همه جمع شدهاند و صدایی در محوطه میپیچد.
-خواهرا و برادرا تشریف بیارین روایتگری داریم به روایت حاجحسینیکتا.
با شنیدن نام حاجحسین چشمانم برق میزند، قدم قدم سریع نزدیک جمعیت میشوم خانمها یک طرف و آقایان طرفی دیگر.
گوشهای مینشینم، حاج حسین میآید همه به احترامش بلند میشویم و پس از سلام و احوالپرسی و کمی شوخی با جمع، شروع میکند.
روایتهای حاجحسین را همه از بر بودم آنقدر که در اینستا و آپارات دنبال تک تک کلمات شیرینش بودم، آنقدر خوب و باصفا روایتگری میکرد که هر روایت را چندین بار گوش میدادم.
ناگهان باز هم همه افکار در ذهنم تلنبار شد، دانشگاه، مصطفی، محمد، بارداریمینا و حتی محسن و اینکه چقدر جایش بین این جمع خالی است.
-فکر کردی نگات نمیکنه؟!
توجهم به سخنان حاجحسین جلب میشود
-فکرکردی تو میدون مین گناه گیر نکردی...
زدی زیرش گفتی میخوام جیگر امام زمانم خنک شه، چشمتو نگه داشتی خدا ندید؟!
مکثی میکند و ادامه میدهد
-یهو یه وصیتنامه از شهید خوندی خوشت اومد؟ معلومه خیلی بامعرفتی که خوشت اومد.
خواهرا خاطرخواه دارید؟!
برادرا خاطرخواه شدید؟!
شهدا خاطرخواهایی هستن که قبل از اینکه به دنیا بیاید خودشونو براتون کشتن...
دارید یه همچین خاطرخواهایی؟؟!
نگاه مهربانی به جمع میکند و با لبخند ادامه میدهد
-انقدر ناز کردید، انقدر طاقچه بالا گذاشتید یکی یکی تو هیئت، تو دانشگاه جدات کردن سوات کردن صدات کردن، سوار کولشون کردن آووردنت اینجا.
نگاهم به مصطفی افتاد چفیه را روی سرش انداخته و با شنها بازی میکند.
نگاه عاقل اندر سفیهانهای میکنم و گوشهایم را تحویل حاجحسین میدهم
-بچههاا قدر بدونید، چقدر هستن که حسرتشو میخورن بیان اینجا، اونوقت شهدا تو رو انتخاب کردن آووردنت اینجا، به خودت نیای میبینی موهای سرت سفید شده.
روایت تمام شد و پس از صلواتی منتظر میشوم اطراف حاجحسین خالی شود تا سلامی کنم.
نزدیک میشوم
-سلام حاجآقایکتا وقتتون بخیر.
با مهربانی نگاهش را به سمتم متوجه میکند
-سلام خانم سنایی ممنون دخترم چخبر حالتون خوبه انشاالله؟!
چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمیکردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال میخواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث میشود چشمانم را محکم ببندم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_پنجم ✍ #ز_قائم لبم را گزیدم و به مام
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_ششم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
نفسی کشید و ادامه داد:
_سودا هم چون فرهاد پولدار بود و خوشتیپ به قول خودش عاشق شد....
ولی من میدونستم چه مارمولکیه
چند روز بعد بعد از تمام شدن کلاسم جلوم سبز شد و با نفرتی که توی چشمش مشخص بود، گفت:
_دست از سر عشق من بردار...پوزخندی زد و ادامه داد....من میدونم تو کی هستی سارا....مادر و پدرت طلاق گرفتن از این واضح تر
سارا دست هاش را مشت کرد و گفت:
_چند وقت پیش فرهاد دوباره سر راهم سبز شد و از علاقه اش به من گفت
ایندفعه عصبانی شدم و دوباره بهش تذکر دادم که من بهش هیچ علاقه ای ندارم و دست از سرم برداره
فرهاد عوضی برای اینکه حرص من و در بیاره......
با نگرانی لب زدم:
_چیکار کرد....سارا!!
با عصبانیت گفت:
_با دست های کثیفش دست هام را گرفت.....میخواست....میخواست حتی توی محوطه لبام هام ببوسه
هینی کشیدم و دستم را روی دهنم گذاشتم
مائده با نفرت گفت:
_مردک هیز...دستم بهت برسه خفت میکنم.....گردنت را میشکونم
با چشمانی اشکی به سارا خیره شدم، که ادامه داد:
_ سریع دست هام رو از دست هاش بیرون کشیدم....از عصبانیت صورتم سرخ شده بود....نتونستم عصبانیتم را کنترل کنم و یکی زدم توی گوشش و رو بهش گفتم:
_ببین آقای مقدم اگه یکبار دیگه دنبال من بیای و ادعای عشق کشکیت را کنی ازت به جرم مزاحم شکایت میکنم!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_فکر کردی کی هستی؟؟! چون پولداری و خوش تیپی باید به هر چی خواستی برسی....چون از اول همینطوری بوده برات....به درک....از این به بعد اینطوری نیست
بغضی را که از بی کسیم به گلوم چنگ میزد و قورت دادم...صورتش از عصبانیت قرمز شده بود...بی توجه بهش گفتم:
_فکر کردی چون من چادر سرم نمیکنم پس معتقد نیستم؟؟
کنار سارا نشستم و اشک های قشنگش که کل صورتش را پوشونده بود پاک کردم که با صدای گرفته ادامه داد:
سودا با همون ظاهر آرایش شدش جلوم اومد و انگشتش را روی قفسه ی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد و با پوزخند کثیفش گفت:
_چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟!
واسه چی زدی تو گوشش؟
سارا رو به من گفت:
_میبینی زهرا میخواد بی کسیم را توی سرم بکوبه! اینکه هیچ تکیه گاهی ندارم و توی سرم بکوبه!
من حتی برادرم نداشتم که توی اون لحظه ازم دفاع کنه...پدر پیشکش
سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:
_کی گفته تو بی کسی؟! پس ما چکارتیم؟؟قلم پاش را میشکونم!!
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
_همه دانشجو ها دور و برمون جمع شده بودند....مطمئن بودم که حراست هم به زودی میرسه
نیشخندی کنج لبم نشست که گفتم:
_تو چی میگی این وسط؟!
اگه عرضه داشتی عشقت رو به چنگت میاوردی
عشقت را غلیظ گفتم که حرصش در بیاد که اومد.
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، نگاهی به جمع کردم و ادامه دادم:
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay