💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_ششم_و_بیست_و_هفتم
با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی!
با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅
با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی!
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود.
_عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم.
پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.
امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود.
امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟
با لبخند جواب دادم:آره.
رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟
با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست.
رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید:
_سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟
رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید.
_کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود.
_دل منم برات تنگ شده بود.
_چه عجب از این طرفا؟
_اومدم که بمونم.
_واقعا؟
_آره.
_دمت گرم پس.
و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از کلی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💜💖💜💖💜💖💜💖