📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_هفتم ✍ #ز_قائم *در حال نوشتن در
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍ #ز_قائم
سارا سری تکون داد و ادامه داد:
_آقای معظمی شونه هاش را بالا انداخت و گفت:
_خیلی خوب...شما مثل اینکه نمیخواد حقیقت را بگید...و میدونید که من خیلی از دروغ متنفرم...تا حالا چند تا از دانشجو ها بخاطر همین موضوع اخراج شدند یا ترم بعد نرفتند....اگه بهتون ثابت بکنم که شما دروغ گفتید...باید از دانشگاه برای همیشه برید
فرهاد متعجب شده بود و سکوت کرد.
سودا با اینکه ترسیده بود ولی خودشو نباخت و گفت:
_هیچ مدرکی علیه من نیست...من مطمئنم
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:
_هر چی هست زیر سر توعه
رو به آقای معظمی گفت:
_این دو تا عاشق همن میخوان ازدواج کنن به من چه ربطی داره؟!
با چشم های گرد نگاهش کردم... چی داشت میگفت....انگار نه انگار که این همون دختری بود که به من گفت" دست از سر عشق من بردار دختر غربتی"
آقای معظمی بلند شد و گفت:
_بسیار خوب..
و صدا زد:
_خانم شاکری!!...بفرمایید داخل
با تعجب از سارا پرسیدم:
_شاکری کی بود؟؟
مائده با چشم های گرد نگام کرد و جواب داد:
_وا...یادت نمیاد زهرا!!
سری تکون دادم و گفتم:
_نه....یادم نمیاد
سارا گفت:
_فرشته خانم....هدیه شاکری...دانشجو رشته ریاضی بود....چادر نمیپوشید ولی خیلی باحجاب بود...کلا سمت حق بود.
بعد خندید و گفت:
_ولی یه مشکلی داشت!!...خیلی کنجکاو بود
با یاد آوری هدیه کنجکاو آهانی گفتم
_فهمیدم کی و میگی!!......حالا هدیه اونجا چیکار میکرد؟
_ الان میگم اونجا چیکار میکرد..
خلاصه....هدیه با اجازه آقای معظمی
وارد شد..سلام کرد و یه ضبط و یه دوربین به معظمی داد
آقای معظمی تشکری کرد و رو به ما گفت:
_بیاین اینجا
ما هم با تعجب به سمت میز آقای معظمی رفتیم.
دوربین را جلومون گذاشت...باورتون میشه هدیه از تمام لحظاتی که با فرهاد دعوا کردم و با سودا بحث، فیلم گرفته بود
با دهنی باز نگاش کردیم که با خنده ادامه داد:
_ببندید پشه نرو توش
با غیض نگاش کردیم که بی توجه به ما ادامه داد:
_سودا و فرهاد خشکشون زده بود...آقای معظمی گفت:
_خب حالا چی خانم امینی؟
اما باز سودا بهانه آورد
_شما که صدای مارو نشنیدید....چجوری فهمیدید من چی گفتم؟؟
معظمی نیشخندی زد و دکمه ضبط را زد که صدای سودا پخش شد
"چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟ واسه چی زدی تو گوش عشقم؟"
یکم جلوتر صدای من پخش شد
"اره...پدر و مادر ندارم چون طلاق گرفتن....برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار نیستم چون خدا را دارم"
بغضم گرفته بود
"_برو بابا...خدا کجا بود!
اینها عقاید زمان قاجاره
چادر چاخنه میکند و میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا پوله"
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay