💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هشتم_و_نهم
صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟
_سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟
_ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟
_الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟
_خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم.
_عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم.
_به چه مناسبت؟
_آشنایی با نامزد تو امید.
_آهان.حتما مزاحم میشیم.
_این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم.
_چشم.سلام برسون.
_سلامت باشی.خداحافظ.
_خدانگهدارت.
به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم.
***
موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
_جانم یاسین؟
_بیا عزیزم.سرکوچم.
_اومدم.
چند دقیقه بعد:_سلام.
_سلام خانم.احوال شما؟
_الهی شکر.همه چی خوبه.
_خداروشکر.کجا بریم؟
_کجا میبری منو؟
_یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا.
_خوبه.
_پس موافقی؟
_بعععععله
_خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟
_5000تومن.
_بفرمایید.
_خدا بده برکت.
_ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه.
_همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم.
_مچکر.خدانگهدار.
_خداحافظ.
به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم.
_اووووووم،چه خوشمزس!
_ای پسر شکمو!
_مخلصیم.
_امروز چطور بود یاسین؟
مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم.
_مگه چقد حقوق میگیری؟
_ماهی یک و نیم.
_اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها.
_بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره.
_بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟
_إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه.
و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه.
_مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز.
...
جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💙💚💙💚💙💚💙💚