eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟ _سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟ _ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟ _الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟ _خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم. _عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم. _به چه مناسبت؟ _آشنایی با نامزد تو امید. _آهان.حتما مزاحم میشیم. _این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم. _چشم.سلام برسون. _سلامت باشی.خداحافظ. _خدانگهدارت. به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم. *** موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم. _جانم یاسین؟ _بیا عزیزم.سرکوچم. _اومدم. چند دقیقه بعد:_سلام. _سلام خانم.احوال شما؟ _الهی شکر.همه چی خوبه. _خداروشکر.کجا بریم؟ _کجا میبری منو؟ _یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا. _خوبه. _پس موافقی؟ _بعععععله _خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟ _5000تومن. _بفرمایید. _خدا بده برکت. _ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه. _همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم. _مچکر.خدانگهدار. _خداحافظ. به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم. _اووووووم،چه خوشمزس! _ای پسر شکمو! _مخلصیم. _امروز چطور بود یاسین؟ مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم. _مگه چقد حقوق میگیری؟ _ماهی یک و نیم. _اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها. _بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره. _بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟ _إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه. و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه. _مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز. ... جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚💙💚💙💚💙💚💙💚