eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_نهم بعد از کم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درروبازکردم و سوار شدم، راننده سلامی کرد وپرسید: _مسیرتون کجاست خواهر؟ سرم و انداختم پایین،خدایاکجا برم؟همون لحظه چشمم به پایین بود که یهوعکس شهید روی پیکسل کیف دستی م توجه مو جلب کرد؛ ناخوداگاه گفتم: گلزارشهدا لطفا راننده سری تکون دادوراه افتاد. سرم وتکیه دادم به صندلی عقب وچشمام و بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشی به خودم اومد، کیفم و بازکردم و به گوشی چشم دوختم، زنگ هشداره برای بیدارشدن، لبخند تلخی زدم وزیرلب گفتم: بیدارم. _ رسیدیم،خواهرم. باصدای راننده سرم و اوردم بالا و به اطراف نگاه کردم.جلوی در ورودی گلزارشهدا بودیم. کرایه رو پرداخت کردم وبعداز برداشتن کوله م پیاده شدم. راننده تشکرکرد والتماس دعایی گفت و رفت. یاد مهتاب افتادم که میگفت: وقتی چادر سرت هست و سنگین وباوقار رفتار می کنی ورفتار تحریک امیزی ازت سر نزنه درامان هستی،چادرمو مرتب کردم بالبخندی زیرلب گفتم: +مهتاب خداخیرت بده، چیزای خوبی بهم یاد دادی، باخودم گفتم یه روزی میام برای تشکر رسیده بودم قسمت شهدای گمنام.نشستم سر مزار شهید گمنامی که بامهتاب قبلا اومده بودیم.. زیارت شهدا خوندم بعداز سلام،شروع کردم به درد ودل کردن. سلام شهید گمنام، منو یادتونه؟ هالینم، دختری که تو۱۸سالگی تجربه ها کردم خیلی چیزادیدم و شنیدم.خلاصه اینکه همه بالاوپایینی زندگیم واسه این بو به اینجا برسم،به شما... به خودم. خداخواست خودموپیدا کنم. ولی الان.. الان گیرکردم،ینی تقصیرخودمه، دلبسته شدم، علاقه مند، عاشق یکی ازدوستای شما..ولی اون عاشق یکی د ...اشکام میریخت. خب اره قبول دارم. میدونم نامحرمه ،میدونم اشتباه کردم، ولی نمیدونم چجوری حلش کنم اومدم ازتون کمک بگیرم.اخه من.. من توی این دنیا هیچ کس وندارم.به جز خدا و اماما.. الانم الان.. بغضم ترکید..خیلی دلم گرفته، خیلی احساس بی کسی میکنم... سرم و گذاشتم روی قبر شهید. بلند زجه زدم من هیچ کس وندارم. کمکم کنیدمن راه درست رو بلد نیستم.. نمیدونم چقدر گذشته بودبا صدای اذون از بلندگوی گلزار به خودم اومدم.. چقدر زود مغرب شد.باید برم یه جایی نماز بخونم.قدم زنان از گلزار اومدم بیرون.. چند قدم تو پیاده رو رفتم که صدای بوق پشت سرهم ماشینی از پشت سرم میومد. زیرلب گفتم:یافاطمه زهراخودمو به خودت سپردم.. ماشین نزدیک ونزدیکتر می شدو هرلحظه تپش قلبم بالاتر میرفت؛ باشنیدن صدانفس راحتی کشیدم؛ _ خانم،خانم ببخشید.. سرعتم و کم کردم و سرم و برگردوندم، خانم محجبه ای با همسر و بچه هاش داخل ماشین بودن. بابرگشتن من سلامی کردو ادامه داد: سلام خانم، میخوایم بریم امامزاده ازکدوم طرف بریم؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻• چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند. بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن . مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم . با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود . چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم. با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد . لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم . - سلام . تبریک میگم . ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید . با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم . برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم ! آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم . میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام . نتونستم خوب هضمش کنم . دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم . یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟! اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم . من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم هر دقیقه عصبانیش کنم . من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟! این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد . الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن ! دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟! صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت : + داماد اومد داماد اومد . برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم . نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay