eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
21563: 21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ " عاطفه " صبح رفتيم به پدر و مادرمون سر زديم تا عصر اونجا بوديم . عصر عزيز قرار شهربازي هماهنگ کرد . خانواده من و داييم و عزيز . شام رفتيم شهر بازي .يه جاي سر سبز و پر ازدارو درخت زير انداز پهن کرديم و ده دیقه نشستيم . بعد ما جوونا بلند شديم رفتيم سراغ وسايل بازي. ديگه همشون رو تست کرديم . خيلي بيشتر خوش ميگذشت اگه ملت امون ميدادن و ميذاشتن محمد دو دقه با ما باشه . همش عکس و فيلم و امضا... اه اه اه ... شيدا -: خب حالا فقط موند دو چيز ...اوليش کشتي صبا ...رنگم پريد -: نهههه ...شيدا -: اره ...-:پس شماها برين من ازين پايين نگاتون ميکنم ...تا حالا سوار نشده بودم وحشت داشتم . شيدا و شيده کلي اصرار کردن ولي حريفم نشدن . پامو کردم توي يه کفش که الا و بلا نميام . محمد -: پس منم نميام... شيدا محمد رو به زور راضي کرد و بردش تا به هواي محمد من هم برم . ولي واقعا نميتونستم . رفتن نشستن . شيدا ديد نرفتم باز اومد پايين و اصرار کرد . گفتم واقعا ميترسم . به محمد نگاه کردم . همون لحظه دو تا دختر نشستن کنارش . شروع کردن با نيش باز باهاش حرف زدنش . قلبم ريخت . داشتم سکته ميکردم . عرق سردي تموم بدنم رو پوشوند . يه بار تا مرز از دست دادنش رفته بودم . چشام پر شد . شيدا رد نگاه ميخکوب شده ام رو گرفت-: شيدا بريم سوار شيم .ميام .قهقهه زد.از پله ها رفتيم بالا . شيدا ايستاد مقابلشون شيدا -: ببخشيد اينجا جاي ما بود ...دختره ي عوضي خودشو چسبوند به محمد -: بيايد اينجا برا يه نفرم جا ميشه. اخه ما ميخواييم کنار اقاي نصر بشينيم .داشتم خفه ميشدم . کم مونده بغضم بترکه . محمد خودشو کشيد کناروبعدهم يه جا باز کردبرام . اخماش رفته بود تو هم . بلند گفت محمد -: بيا کوچولوي خودم . بيا اينجا بشين ...دستشو دراز کرد طرفم. شيدا دستم رو گذاشت تو دست محمد. محمد منو کشوند طرف خودش . محمد-: اي جونم ...دختره پرسيد -: خواهرتونه ؟محمد با لحن سردي و درحالي که اخماش تو هم بود بدون اينکه نگاهش کنه گفت. محمد -: همسرم هستن ...رنگ از روي دختره پريد . دوستش گفت -: ببخشید نميدونستيم جاي خانومتونه ... پاشو بريم اونور ... دست دختره رو گرفت و بلندش کرد . من و محمد و شيده کنار هم نشستيم. شهاب و شيده و کيميا هم پشت سرمون . دخترا که رفتن همشون زدن زير خنده شهاب -: چي شد عاطي خانوم ؟ نمي اومدي؟ دوباره چشمام پر شد . دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما . محمد نگاهم کرد . دستشو گذاشت زير چونه ام و زل تو چشام. محمد-: به خداي احد و واحد قسم ... يه قطره ... فقط يه قطره از اون مرواريدات بريزه ... شهربازي رو رو سر اون دوتا خراب ميکنم...انگار براش مهم نبود پشت سريا و جلوييا دارن ميشنون .کيميا با چه عشق و مهربوني اي نگاهمون ميکرد . لبخند زدم -: کاش معروف نبودي ... کاش خواننده نبودي ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم . بيشتر خودشو بهم نزديک کرد . يه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست ديگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت . کشتي صبا حرکت کرد. خيلي اروم دم گوشش گفتم-: خب حق بده بترسم ... تو راحت ميتوني اسممو از تو شناسنامه ات پاک کني ...دو طرف صورتم رو گرفت .محمد-: من همه روحم همه قلبم همه فکرمو ذهنم مال توعه کامل کامل ... مگه مالکيت فقط جسميه ؟ چيزايي از من مال توعه که هيچ وقت از بين نميره ...کشتي صبا داشت لحظه به لحظه تند تر ميشد . سرمو فرو کردم تو سينه اش . داشتم از ترس سکته ميکردم . يه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پايين . جيغ زدم.از اونور هم شيدا خودش رو چسبوند بهم.وقتي پايين ميرفت از صندلي جدا ميشدم . حالم داشت بد ميشد ...داشتم سکته مي کردم . از يه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از يه طرف شيدا حواسش به من بود . ولي باز ميترسيدم . ميدونستم رنگم مثل گچ سفيد شده. مردم و زنده شدم تا ايستاد . برام اندازه يه قرن گذشت. پياده شديم . حالم داشت بهم ميخورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده . اصلا حالم خوب نبود ولي براي اينکه محمد ناراحت نشه رفتم . ديگه واقعا اعضا و جوارحم داشت مي اومد تو دهنم . به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نيارم . رفتيم سمت خانواده . سفره شام رو پهن کرده بودن . همه مشغول خوردن شدن. سالاد الويه بود . اصلا نميتونستم به غذا نگاه کنم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای د