🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_وچهارم
✍ #ز_قائم
دستی برای سارا تکون دادم و سوار آسانسور شدم....در که بسته شد...استرس گرفتم
برای اینکه این قضیه بخیر بگذره...شروع به خواندن صلوات و آیت الکرسی کردم
به پارکینگ که رسیدم...ماشینش روی جلوی در دیدم..با ذکر قشنگ "فالله هیر حافظا و هو الرحم الرحمین" دل خودم و آروم کردم..
در ساختمان و باز کردم و بیرون شدم...
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش را بسته بود...برای یه لحظه دلم برای خستگیش کباب شد
بسم اللهی گفتم و در ماشین و باز کردم و داخل ماشین نشستم..
تا صدای در و شنید چشم هاش را باز کرد و مستقیم توی چشم هام زل زد..
هول شده از نگاه پر معناش، نگاهم را به دستام دوختم و زمزمه کردم:
_سلام داداش
همراه با نفس عمیقی جواب داد:
_سلام...
تا خواستم حرفی بزنم، دستش را بالا آورد و گفت:
_الان نه؛ بزار برای بعدن
نفسی کشیدم و سکوت کردم.
صدای زنگ تلفنش بلند شد....با کلافگی تماس را وصل کرد:
_الو جانم مامان
مامان بود
_باشه چشم مامان جان.....اره الان پیشمه....مواظبم مامان
نمیدونم مامان بهش چی گفت که کلافه سرش را به فرمان تکیه داد و بعد از سکوتی طولانی گفت:
_باشه مامان...فهمیدم. ....قربونت برم
گریه نکن
خداحافظ
نگران شدم....مامان واسه چی گریه میکرد؟
لبم را تر کردم و پرسیدم:
_داداش....چرا مامان گریه میکرد؟
اما او سکوت کرده بوده و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش بسته بود..
چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز در همون حالت مونده بود....نگران شدم نکنه چیزیش شده باشه؟؟
آروم صداش زدم:
_محمد!!
جواب نداد نگران تر بازوش را تکون دادم و گفتم:
_داداش....حالت خوبه؟.
محمد..
اما باز هم جواب نداد که با گریه گفتم:
_داداش غلط کردم...محمد....جان من بیدارشو....اصلا شوخی خوبی نیست
تا جانم را قسم خوردم چشم هاش را باز کرد و بهم خیره شد
خداراشکری زیر لب گفتم
که گفت:
_زهرا....چند بار بهت گفتم جانت و قسم نخور...جونت برای خیلیا عزیزه
و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
نمیدونستم کجا میره..
در سکوت سرم و به شیشه تکیه دادم و در فکر اینکه کی میتونم برای محمد قضیه را توضیح بدم، چشم هام طلب خواب کردن و خوابم برد.
............
در عالم خواب حس کردم که بوسه ای روی گونه ام فرود آمد و بعد خیسی گونه ام
یک نفر هم مرا بوسیده بود و هم گریه میکرد....اما در عالم بیهوشی نمیدانستم که چه کسی بود؟
و دوباره در عالم خواب فرو رفتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay