eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ دستی برای سارا تکون دادم و سوار آسانسور شدم‌....در که بسته شد...استرس گرفتم برای اینکه این‌ قضیه‌ بخیر بگذره‌...شروع به خواندن صلوات‌ و آیت الکرسی‌ کردم به پارکینگ که رسیدم‌...ماشینش‌ روی جلوی در دیدم..با ذکر قشنگ "فالله هیر حافظا‌ و هو الرحم‌ الرحمین" دل خودم و آروم کردم.. در ساختمان و باز کردم و بیرون شدم... سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش را بسته بود...برای یه لحظه دلم برای خستگیش کباب شد بسم اللهی گفتم و در‌ ماشین و باز کردم و داخل ماشین نشستم.. تا صدای در و شنید چشم‌ هاش را باز کرد و مستقیم توی چشم هام زل زد.. هول شده از نگاه پر معناش، نگاهم‌ را به دستام دوختم و زمزمه کردم: _سلام داداش همراه با نفس عمیقی جواب داد: _سلام... تا خواستم‌ حرفی بزنم، دستش را بالا آورد و گفت: _الان نه؛ بزار برای بعدن نفسی کشیدم و سکوت کردم. صدای زنگ تلفنش‌ بلند شد....با کلافگی تماس را وصل کرد: _الو جانم مامان مامان بود _باشه چشم مامان جان.....اره الان پیشمه....مواظبم مامان نمیدونم مامان بهش چی گفت که کلافه سرش را به فرمان تکیه داد و بعد از سکوتی طولانی گفت: _باشه مامان...فهمیدم. ....قربونت برم گریه نکن خداحافظ نگران شدم....مامان واسه چی گریه میکرد؟ لبم را تر کردم و پرسیدم: _داداش....چرا مامان گریه میکرد؟ اما او سکوت کرده بوده و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش بسته بود.. چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز در همون حالت مونده بود....نگران شدم نکنه چیزیش‌ شده باشه؟؟ آروم صداش زدم: _محمد!! جواب نداد نگران تر بازوش را تکون دادم و گفتم: _داداش....حالت خوبه؟. محمد.. اما باز هم جواب نداد که با گریه گفتم: _داداش غلط کردم...محمد....جان من بیدارشو‌....اصلا شوخی خوبی نیست تا جانم‌ را قسم خوردم چشم هاش را باز کرد و بهم خیره شد خداراشکری‌ زیر لب گفتم که گفت: _زهرا....چند بار بهت گفتم جانت و قسم نخور...جونت برای خیلیا‌ عزیزه‌ و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد نمیدونستم‌ کجا میره‌.. در سکوت سرم و به شیشه تکیه دادم و در فکر اینکه کی میتونم برای محمد قضیه را توضیح بدم، چشم هام طلب خواب کردن و خوابم برد. ............ در عالم خواب حس کردم که بوسه ای روی گونه ام فرود آمد و بعد خیسی گونه ام یک نفر هم مرا بوسیده بود و هم گریه میکرد....اما در عالم بیهوشی نمیدانستم‌ که چه کسی بود؟ و دوباره‌ در عالم خواب فرو رفتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay