♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_نهم
✍ #ز_قائم
لبخند محوی زد که یه نگاهی به ساعت انداختم و رو بهش گفتم:
_بدو بریم یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه اذانه
چون گشنش بود باشه ای گفت
_پیاده شو
پیاده شدم که
چشمی گفت و چادرش و درست کرد و پیاده شد...
وارد رستوران شدیم که خلوت ترین و مناسب ترین و جا رو پیدا کردم و رو به زهرا گفتم:
_بریم اونجا...
با سر تایید کرد و رفتیم نشستیم
منو را جلوش گذاشتم و گفتم:
_انتخاب کن..
سر به زیر لب زد:
_برای خودت انتخاب کن.... منم یه سالاد میخورم...من نهار خوردم خونه مائده
پس گشنش نبوده بخاطر من اومده
_این الان شامه دیگه...کی ساعت۷ نهار میخوره...ما الان میخوایم شام بخوریم...
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_من که خیلی گشنمه....ساعت ۱ نهار خوردم.... ۶ ساعت میگذره
تو هم که یکم آش خوردی
فکر کنم دیگه تا الان گشنت شده
با تعجب پرسید:
_ داداش از کجا فهمیدی آش خوردم؟
_نابغه....مامان بهم گفته...علم غیب که نداشتم
آروم خندید...که گفتم:
_الان چی انتخاب کنم؟؟
_خودت چی میخوای؟
_به من باشه که ۴ پرس کباب میخورم
خندید و گفت
_برای منم همینو انتخاب کن...ولی نه ۴ پرس...یک پرس
باشه ای گفتم و رو به گارسون گفتم:
_دو تا پرس کباب....با یه ماست و یه سالاد
گارسون نوشت.... تعظیمی کرد و رفت
اخمی کردم....آدم فقط برای خدا باید تعظیم کنه...نه برای بنده خدا
_داداش چیشد؟
بخاطر زهرا لبخند محوی زدم و گفتم:
_هیچی
رو به من گفت:
_داداش
_جانم
سرش را پایین انداخت و گفت:
_ببخشید امروز نگرانت کردم...یادم رفته بود که بهت خبر بدم
_دیگه ولش کن این قضیه رو....ولی زهرا نمیدونی امروز چه استرسی بهم وارد شد..
همش میگفتم
نکنه خدایی نکرده تصادف کرده باشی....نکنه گرمازده شده باشی....نکنه کسی مزاحمت شده باشه و....
ببین..چون یه اطلاع به من ندادی...اینهمه فکر کردم...
سرم داشت میترکید...از ترس اینکه نکنه بلایی سرت اومده باشه
با چشمان اشکی گفت:
_ببخشید داداش...نمیدونستم اینطوری نگران شدی...قول میدم از این به بعد به خودت زنگ بزنم
اخمی کردم و گفتم:
_باشه بخشیدمت.... گریه نکن
....در ضمن منم ازت معذرت میخوام....نمیدونستم تو چه وضعی هستی....
_نه داداش...تقصیر من بود....میدونستم که چه قولی بهت دادم...ولی باز فراموش کردم....ولی داداش خوب تنبیه ام کردی ها
_بله دیگه....تنبیه های آقا محمد اینطوریه....یجوری آدم و شگفت زده میکنه که باورش نمیشه...
_اینطوری که تو داداش تنبیهم کردی....من خیلی غافلگیر شدم
لبخندی زدم که گارسون غذا هارا آورد و گفت:
_چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه...فقط چند لحظه
رو به زهرا لبخندی زدم و بلند شدم و گارسون را گوشه ای کشوندم
رنگش پریده بود....فکر کرده بود اومدم خفتش کنم
زیر گوشش گفتم:
_آدم فقط باید برای خدا خودشو خم کنه....نه برای بنده ی خدا
ترسیده سرش را زیر انداخت...که روی شونه اش زدم و گفتم:
_روی حرفم فکر کن
و بعد از گفتن این جمله رفتم
زهرا منتظرم نشسته بود
لبخندی زدم و گفتم:
_ببخشید منتظر موندی....شروع کن
باشه ای گفت و شروع به خوردن کرد
......
با دستمال دور دهنش را پاک کرد و گفت:
_دستت درد نکنه داداش خیلی خوشمزه بود
_خواهش میکنم....
من میرم حساب کنم
سری تکون داد
بعد از اینکه حساب کردم.....
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay