eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍وارد شدیم هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم این حس قوی تر می شد ... تا جایی که انگار وسط بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ... بدجور غرق شدی آقا مهران ... اینجا یه حس عجیبی داره یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است خندید ... خنده تلخ ... این زمین خیلی خاصه شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود بغض گلوش رو گرفت ... - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ... چشم هام از خوشحالی برق زد یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو من پشت سرش وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا من بین شون نبودم بین اونها زندگی نکرده بودم از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک اون اتاق ها رسیدیم به یکی از اتاق ... 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن هر 3 تاشون شهید شدن چند قدم جلوتر ... یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش همه چیز یادت می رفت درد داشتی غصه داشتی فکرت مشغول بود فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد چراغ قوه رو داد دستم و رفت حال و هوای هر دومون تنهایی بود یه گوشه دنج ... روی همون خاک ... ایستادم به نماز بعد از نماز مغرب و عشا همون گوشه دم گرفتم توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید بی خیال همه عالم اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم توی اون تاریکی عمیق به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم توی راه برگشت چشمم بهش افتاد دویدم دنبالش ... آقا مهدی ... برگشت سمتم ... آقا مهدی اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ... با تعجب زل زد بهم ... تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ - کتاب "مرد" رو خوندم درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ و علم داری بوده برای خودش برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ... نمی دونم اولین بار که اومدم دو کوهه بعد از اسارتش بود بعدشم که دیگه راهش رو گرفت و رفت از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تند می شوم و می گویم : _حرکت جالبی نبود +چه حرکتی؟ _قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟ +نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست همرنگ جماعت باش بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم! _خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم +نمی فهممت _هان؟ +این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره _چه لمی؟کدوم گیج بازی؟ +یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟ _خب؟ +تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟ سکوت می کنم عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند. می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود! حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم اما +ولش کن،برسونمت؟ _نه ...خودم میرم ممنون پارسا +اوکی،فعلا _فعلا حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام. دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خوددرگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت. دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم. بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس ! انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد. اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد... حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه! وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود. نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_هفتم مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐 دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید. نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد. پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار. "بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه انگار ک خالی ان ی حس تهی بودن تهی بودن از فکر کردن تهی بودن از زندگی کردن تهی بودن از همه چی طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد ک بشینی ی دل سیر گریه کنی اشک بریزی داد بزنی درد دل کنی ولی فقط با یه دیوار گچی" صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند. با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین. شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند. وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند. دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد. سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند. او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌. _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سی_و_هفتم - تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی
✨✨✨✨✨✨ بهــزاد بــه قهقهــه افتــاد. موقــع خنــده چقــدر قیافــه دلنشـینی پیـدا مــی کــرد. ناخودگــاه بهــش زل زده بــودم. دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود و اکنــون او را ســیر مــی دیــدم. شــادي زایدالوصــفی در وجــودم احســاس مــی کــردم عجیــب بــود تمــام دلخــور ي هــایم را فرامــوش کــرده بــودم . و ایــن از نگــاه مــن چیزي جـز عشـق نبـود! بهـزاد هـم در نگـاه مـن غـرق شـده و بـه فکـر فـرو رفتـه اسـت . گـو یی هـر دو در چشمان یکدیگر گذشته را مرور میکردیم. با صداي اعتراض دانیال هر دو به خود آمدیم. بهزاد چشمکی به من زد و سپس با شیطنت گفت: - من میرم این وروجک را که شاهد ماجراي عشق ما بوده را، سر به نیست کنم. بهزاد دست دانیال را گرفت و از من دور شدند. رفتنشان را نظاره می کردم. نگــاهی بــه آســمان کــردم و گفــتم : «خــدایا یعنــی مــی شــه یــه روزي بهــزاد دســت پســرخودمون رو بگیره؟! یعنی می شه ما دوباره مال هم باشیم!» بـا یــادآوري حــرف علیرضــا کــه مــی گفــت؛ شــاید در ایـن جــدایی مصــلحتی بـوده لبخنــد فاتحانــه اي زدم. گفتم: «چه مصلحتی از ایـن بـالاتر کـه خـدا مـا رو از هـم جـدا کـرد تـا مـزه تلـخ جـدا یی را بکشـیم و قـدر همـدیگر رو بیشـتر بـدونیم. آقـاي دکتـر شـهریاري! ایـن دفعـه بـا عـرض شـرمندگی، حرفـاتون غلط از آب دراومد. هر چند حق داري آخه تا حالا عاشق نبودي بفهمی من چی می گم!» از خوشــحالی در پوســت خــودم نمــی گنجیــدم بــا لبخنــدي بــر لــب بــه طــرف آلاچیــق راه افتــادم. بــا دیـدن رهـام کـه چنـد متـري جلـوتر از مـن بـا دسـتهاي قـلاب شـده بـه درختـی تکیـه داده بـود و مثـل مجسمه بـه مـن خیره شـده بـود خشـکم زد . نمـی دانـم چـه مـدتی آنجـا بـود؟ حرفـا ي مـن و بهـزاد را شـنیده بــود یــا نــه؟ از کــارش عصــبانی شــدم و ســرم را بــه نشــانه تأســف تکــان دادم و بــی توجــه بــه حضورش رفتم. - کبکت خروس می خونه دختر عمو! رهام ول کن نبود باید جوابش را می دادم. با اخم به طرفش برگشتم. - می شه یه خواهشی ازت کنم؟ - شما جون بخواه؟ - اینقدر زاغ سیاه من رو چوب نزن لطفاً! بـدون اینکـه منتظـر جـوابش باشـم از کنـارش گذشــتم کـه خیلـی ناگهـانی دسـتم را گرفـت. عصـبانی شدم و با خشم بهش توپیدم: - چه غلطی می کنی؟ رهام با چشمایی که کینه در آن شعله می کشید به من خیره شد و گفت: - فکر نمی کردم این قدر خر باشی که با یه اشاره دوباره به طرف بهزاد برگردي؟! با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: - به تو مربوط نیست. و به راهم ادامه دادم. دوباره صداش بلند شد. - بیچـاره! پسـره ولـت کـرد و مثـل یـه دسـتمال انـداختت دور، معلـوم نیسـت تـو ایـن چهـار سـال چـه غلطـی مـی کـرده و اصـلاً یـاد تـو هـم نبـوده، اون وقـت تـوي بـیشـعور دوبـاره خـامش شـدي، بـرات متأسـفم سـهیلا! تـو دیگـه اون دختـر مغـروري کـه مـن مـیشـناختم نیسـتی، تـو یـه موجـود حقیــر و بـدبختی کـه نیــاز بـه تــرحم داري، مثـل ســگی مــی مــونی کــه هـر کســی دســت بــروي سـرت بکشــه براش دم تکون می دي! بـا دور شـدنم بقیـه حرفهـایش را دیگـر نمـی شـنیدم، انصـافاً اینبـار حـق بـا رهـام بـود، نبایـد بـه ایـن زودي می پذیرفتم، اما دیگر دیر شده بود. من به او قول داده بودم! حرفاي رهـام دلگیـرم کـرده بـود . از خـودم عصـبانی بـودم . احسـاس مـی کـردم خـودم را جلـو ي بهـزاد کوچک کرده ام. اگر مادر اینجا بود به خاطر رفتارم سرزنشم می کرد. با نزدیک شدن به آلاچیق فرزین نگران به طرفم اومد. - پس دانی کو؟ - من فقط ماشینت رو به آقاي افروز نشون دادم و خودم اونجا نموندم. - نگران نباش فرزین جون، حتماً با پسرم بهزاد رفته بیرون! مادربهزاد بود که فرزین را دلداري می داد. - می شه شماره اش رو بدین مطمئن بشم! از چهره نگران فـرزین خنـده ام گرفـت، بـه دانیـال خیلـی کـم محلـی مـی کـرد بـی خبـري بـرا یش لازم بود! بـالاخره بـا آمـدن بهـزاد و دانیـال بسـاط ناهـار را چیـدیم. بهـزاد کـاملاً خونسـرد و عـادي بـود درسـت عکس من، خیلی معـذب بـودم بـراي همـین بـه نگاهـاي وقـت و بـی وقـت بهـزاد تـوجهی نمـی کـردم. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ _باشه...دستت درد نکنه پسرم‌ _خواهش میکنم....بابا اومده خونه؟ _نه هنوز سرکاره‌...علی هم رفته پیشش‌ _باشه مامان جان...کاری نداری؟ _نه عزیزم‌...فقط مواظب خودتون‌ باشید _چشم خداحافظ _خداحافظ تماس را که قطع کردم....نگاهم به زهرا‌ افتاد همچنان خواب بود از ترس من رنگش پریده بود نه از ضعف‌ وقتی بعد از اینکه دوباره مامان اون قضیه را بیان کرد و منم کلافه و از سردرد چشمام‌ را بستم....زهرا ترسیده بود و نگران من بود..... زهرا در بدترین شرایط هم که شاید به ضرر خودش تموم میشد...نگران من بود باز هم دلم نرم شد‌... اما دلم سوخت برای بی کسی زهرا....برای غربتش‌ برای رازی که بالاخره باید معلوم میشد اشکام سرازیر شد. ناخودآگاه بوسه ای روی گونه اش زدم و کنار کشیدم نگاهی به ساعتم کردم یکساعت تا اذان مونده بود باید قبل از اذان یه چیزی میخورد که بعد بتونه سر پا وایسه‌ و نماز بخونه‌ آروم صداش زدم: _زهرا جان عزیزم بیدار شو بیدار نشد که دستم را رو روی بازوش گذاشتم و آروم‌ تکونش‌ دادم: _زهرا جان....آبجی...بلند شو قربونت برم آروم لای چشماش‌ را باز کرد و با تعجب بهم خیره شد شاید از من بعید بود که بعد از قهری که ظهر کردیم‌....اینطوری صداش کنم و قربون صدقه اش برم لبخندی بهش زدم و گونه اش و بوسیدم _بلند شو دیگه...چرا اینطوری نگام‌ میکنی اخم محوی کردم و ادامه دادم: _فکر نکن از قضیه ظهر میگذرما‌ سرش را پایین انداخت سر به زیر جوابم و داد: _شرمنده‌ داداش‌...اصلا یادم رفته‌ بود که چه قولی بهت دادم حال سارا خوب نبود هول کرده بود نفسی کشیدم و پرسیدم: _الان حالشون‌ چطوره؟ بغض کرد و جواب داد: _وقتی باباش‌ یه سری حرفا‌ی بد و نامربوط راجب‌ خودش و مامانش میگه...بنظرت باید حالش چطور باشه؟ اشکاش‌ روی گونه ی چکید و ادامه داد: حال روحیش‌ بدتر‌ از حال جسمیشه‌ دست و سرش‌ شکسته بود ولی قلبش بیشتر شکسته بود این درد‌ ها برای یه دختر ۱۹ ساله واقعا زیاده غم و غصه هایی که کشیده را هیچکی‌ نمیتونه‌ تحمل کنه طاقت‌ گریه اش را نداشتم چونه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و با دستام گونه های خیسش‌ را پاک کردم با مهربونی‌ گفتم: _باید کمکمش‌ کنی که غم و غصه اش کمتر بشه....باید تو و مائده خانم کمکمش‌ کنی تا از این روحیه‌ افسرده‌ و غمگین بیاد بیرون سارا خانم الان کسی رو نداره مادرش که از دست پدرش رفته یه شهر غریب و پدرش هم که.... دستاش را گرفتم و به چشم های عسلی ش چشم دوختم: _فقط شما میتونید‌ کمکش‌ کنید 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay