📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_سیام ✍ #ز_قائم آهی از درد کشید و گفت:
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_یکم
✍ #ز_قائم
از این حرفم جری تر شد و ظروف تزیینی روی اپن رو روی سرم شکوند و داد زد:
_خفه شو احمق...لیاقت هیچی را نداری....همون بهتر که بمیری...
این همه دختر برای حمید سر و دست میشکنن اما تو ناز میکنی و قبول نمیکنی...
ببینم اصلا دوست داری با کی ازدواج کنی؟
با این پسرا که فقط زمینو میبینن و توی دستشون تسبیح میچرخونن
همینایی که ادعا پاکی دارند.
نیشخندی زد و ادامه داد:
_آخه احمق..اینا اصلا عاشق نمیشن از بس که زمینو میبینن و فقیرند.
حتی یه خونه و ماشین نمیتونن بخرن.
میخوای منتظر اینا باشی؟
بقول خودت تغییر کردی....تو هنوز همون ولگردی
سارا غمگین نگاهم کرد و ادامه داد:
_بدنم سر شده و یخ زده بود....تیکه های شیشه ظروف تمام توی بدنم فرو رفته بود...اما زخم دلم و توهینش قلبم را شکست و زخم دار کرد.
من تغییر کرده بودم...من دیگه اون سارایی که با یه شال گردن و مانتو جلو باز میومد بیرون نبودم....زهرا تو تغییرم دادی...
دستاش را گرفتم وگفتم:
_من تغییرت ندادم سارا...خودت خواستی که تغییر کنی....خودت کنجکاو شدی که در مورد اسلام بدونی..من هیچ کارم
لبخند پر محبتی زد و گونه ام رو بوسید وبعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
_تمام ظروف شکستنی خونه را روی سرم شکوند که بی هوش شدم ولی در لحظه آخر شنیدم که گفت:
_فقط تا آخر همین هفته فرصت میدم که بیای و با حمید ازدواج کنی و گره جور دیگه ای نشونت میدم که تا عمر داری به غلط کردن بیفتی
و در کمال بی رحمی در و از بیرون قفل کرد و رفت.
با چشمان اشکی نگام کرد:
_خیلی بده زهرا....پدر آدم اینطوری باشه...اینطوری تهمت بزنه..پشت بچش نباشه...اینطوری بزنه...
خیلی بده
_زهرا؟؟
_جانم؟!
با بغض گفت:
_قدر پدرتو خیلی بدون....پدرت خیلی خوبه..مهربونه همیشه پشتته....
برات واقعا پدره
نه مثل پدر من
واقعا قدرش را بدون...تو خیلی خوشبختی زهرا که همچین پدری دارم.
نفسی از سر درد کشیدم و گفتم:
_قربونت برم...چشم.. قدر میدونم...بغض نکن...ان شالله درست میشه
_وقتی که چشمم را بی جون باز کردم مائده را بالا سرم دیدم؛ چشم هاش پف کرده بود
معلوم بود گریه کرده
بعد به مائده نگاه کرد و ادامه داد:
_وقتی چشم بازم دید کلی قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد..
بعد از مرخص شدنم با خاله نفیسه اومدیم خونشون
بعد به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت:
_میگم خاله!!مامانم زنگ نزده؟؟
نفیسه خانم لبش را گاز گرفت و به ما نگاه کرد...در مونده نگاهش کردیم که گفت:
_چرا خاله جان سه بار زنگ زد....دفعه آخر جواب دادم...نگرانت بود
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay