eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_شصت_و_سوم عبدالله بود که هراسان به در می‌کوبید و در مقابل حیر
📖 🖋 در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق‌ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب‌آلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام داد: «فدای سرت الهه جان! ان‌شاء‌الله حال مامان زود خوب می‌شه!» و همانطورکه سر میز می‌نشست، پرسید: «می‌خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می‌دانستم و نمی‌خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان می‌داد. چند لقمه‌ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده‌ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو می‌دیدم، دیوونه می‌شدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می‌کرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می‌داد. سرمست از جملات عاشقانه‌ای که نثارم می‌کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می‌توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه‌ام اجازه می‌داد و مُهر قلبم را می‌گشود و حرف دلم را جاری می‌کرد. ای کاش می‌شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره‌اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی‌شد و مثل همیشه دلم می‌خواست او بگوید و من تنها به غزل‌های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می‌داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی‌ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی‌ام ناخن می‌کشید و ذهنم را مشوش می‌کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال می‌کشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز می‌کنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه‌اش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت‌ها رو به جون می‌خریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می‌کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟» http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 دوبارہ میگویم:آخہ... نورا سریع بہ سمتم برمیگردد،صورتم را با هر دو دستش قاب میڪند و با بغض میگوید:هادے رو دیدے بهش بگو نورا مجبورم ڪرد مشڪے بپوشم،من حرفاے بقیہ رو باور نڪردم بگو نورا گفت زشتہ بدون لباس مشڪے بیام! سپس صورتم را رها میڪند و رو بر مےگرداند! لبخند ڪم جانے میزنم و شروع میڪنم بہ تعویض لباس هایم،بگذار فڪرڪنند من باورم شدہ... 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 پدرم ماشین را خاموش میڪند و از آینہ نگاهے بہ صورتم مے اندازد. رو بہ مادرم میگوید:پیادہ شید! مادرم نگران بہ سمت من برمیگردد،آرام میگوید:آیہ! میخواے تو با بابا برگردے خونہ؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و ڪنجڪاو نگاهم را بہ خانہ هادے اینا مے دوزم. روے تمام دیوارها پرچم هاے مشڪے رنگِ عرض تسلیتِ ڪوچڪ و بزرگ نصب شدہ،سرڪوچہ شان هم بنرے بزرگ نصب ڪردہ بودند ڪہ عڪس خندان هادے رویش نقش بستہ بود و نوشتہ بود "شهادت مبارڪ هادے جان!" مقابل در پر از دستہ گل هاے بزرگ است،چند مرد با لباس مشڪے ایستادہ اند. از میان شان چهرہ ے ناصر را تشخیص میدهم،دلم یڪ جورے میشود! فقط چند متر با هادے فاصلہ دارم،انتظار و فاصلہ تمام شد! شوق عجیبے تمام وجودم را فرا گرفتہ مثلِ ڪودڪے ڪہ روز اول مدرسہ اش باشد! بے قرار میگویم:پیادہ نمیشیم؟! پدرم آہ غلیظے میڪشد و ڪمربندش را باز میڪند،آرام لب میزند:پیادہ شید! پدر و مادرم مضطرب پیادہ میشوند،سریع در را باز میڪنم و پیادہ میشوم روے پا بند نیستم! نورا ڪنارم مے ایستد و دستم را محڪم میگیرد:باهم بریم! پشت سر پدر و مادرم راہ مے افتیم،مردها با پدرم دست میدهند و تسلیت میگویند. بے توجہ بہ آن ها نگاهم را بہ حیاط مے دوزم،بوے اسپند و گلاب و صداے همهمہ با هم مخلوط شده‌. وارد حیاط ڪہ میشویم جمعیت بیشترے را مے بینیم،چند مرد با لباس نظامے گوشہ ے حیاط ایستادہ اند. پسرے با هر دو دست صورتش را پوشاندہ و هق هق میڪند،پسر دیگرے هم ڪنارش ایستادہ و سعے دارد آرامش ڪند! جلوتر ڪہ مے رویم چهرہ شان را میبینم،محسن هق هق میڪند و آرش سعے دارد آرامش ڪند! آرش میخواهد محسن را در آغوش بڪشد ڪہ نگاهش بہ من مے افتدد. همین ڪہ من را مے بیند سرش را پایین مے اندازد،آرام ولے پر انرژے میگویم:سلام! چندبار لبانش را تڪان میدهد اما صدایے از گلویش خارج نمیشود،متعجب نگاهش میڪنم وقتے براے این حرف ها ندارم! باید زودتر هادے را ببینم! از میان جمعیت و نگاہ خیرہ شان رد میشویم و خودمان را بہ سالن مے رسانیم،در سالن جاے سوزن انداختن نیست! اڪثر جمعیت زن هاے سیاہ پوشے هستند ڪہ نوحہ مے خوانند،بے اختیار دستِ نورا را محڪم مے فشارم،این مجلس شباهتے بہ مراسم عقد ندارد...! با ترس نگاهم را در جمعیت مے چرخانم،خبرے از هادے و فرزانہ و مهدے و همتا و یڪتا نیست! میخواهم چیزے بگویم ڪہ نگاهم بہ یاس و علیرضا مے افتدد،علیرضا بہ عصاے فلزے اے تڪیہ دادہ و اشڪ مے ریزد. آرام میپرسم:پس خودشون ڪجان؟! مادرم بہ سمت زن ها میرود و میگوید:بیا بشین حالا! با نزدیڪ شدن ما بہ جمع همہ ے نگاہ ها روے من ثابت میشود،معذب و نگران سرم را پایین مے اندازم. صداے پچ پچ ها و آہ ڪشیدن هایشان حالم را بد میڪند،بے قرار نگاهم را در اطراف مے چرخانم. چند نفرے را میبینم ڪہ روے پلہ ها و نزدیڪ اتاق هادے ایستادہ اند،سریع دستِ نورا را رها میڪنم و بہ سمت پلہ ها میدوم. حتم دارم هادے اینجاست! بویش را حس میڪنم! مادرم پشت سرم مے آید:ڪجا میرے آیہ؟! سپس بازویم را میڪشد،نفس نفس زنان بہ سمتش برمیگردم و میگویم:پیش هادے! اشڪ از چشمانش سرازیر میشوند،با حرص مے گوید:اصلا برمیگردیم خونہ! میخواهد دوبارہ بازویم را بڪشد ڪہ نورا سریع میگوید:مامان الان نرہ ببینہ تا ابد باورش نمیشہ! یہ عمر میشینہ پاے تلفن و چشمشو میدوزہ بہ در ڪہ شاید هادے زنگ بزنہ یا برگردہ! بذارہ برہ! سپس شرمگین نگاهش را از صورتم مے گیرد و دستِ مادرم را از بازویم جدا میڪند. عصبے میگویم:چے میگید شماها؟! هادے برگشتہ! پلہ هاے شیشہ اے را یڪے دوتا میڪنم و خودم را بہ طبقہ ے دوم مے رسانم. همانطور ڪہ نفس نفس میزنم بہ در اتاقِ هادے خیرہ میشوم،نازنین و حلما و زنے ڪہ نمے شناسم ڪنار در ایستادہ اند و با اشڪ بہ داخل خیرہ شدہ اند. نفس بلندے میڪشم و با قدم هاے بلند نزدیڪشان میشوم،نازنین و حلما نگاهم میڪنند. نازنین با دیدنم هق هق میڪند میخواهد بہ سمتم بیاید و در آغوشم بڪشد ڪہ سریع وارد اتاق میشوم! همتا و یڪتا گوشہ ے اتاق نشستہ اند،همانطور ڪہ یڪ دیگر را در آغوش ڪشیدہ اند زار میزنند. بے جان نگاهم را از آن ها مے گیرم و بہ وسط اتاق خیرہ میشوم. شے چوبے بزرگے در اتاق هادے جا خوش ڪردہ،شے چوبے بزرگے ڪہ بہ آن مے گویند تابوت! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 شے چوبے بزرگے ڪہ روے آن پرچم سہ رنگِ ڪشورم ڪشیدہ شدہ،شے بزرگ چوبے اے با روڪش پرچم ایران ڪہ بہ آن مے گویند تابوتِ شهید! فرزانہ ڪنار تابوت نشستہ و نگاهِ بے جانش را بہ داخل تابوت دوختہ،زیر لب چیزهایے زمزمہ میڪند و مهدے سعے دارد از تابوت جدایش ڪند! فرزانہ بدون توجہ مثل جانش تابوت را گرفتہ و سرش را روے جسم برجستہ اے ڪہ داخل تابوت است گذاشتہ. چشمانش را بستہ،اینگونہ گودے هاے زیر چشمانش بیشتر توے چشم مے زنند! صورتش رمق و جانے ندارد و لبانش خشڪ اند،گویے انقدر گریہ ڪردہ ڪہ دیگر اشڪے برایش نماندہ! با دست شے برجستہ را نوازش میڪند و بدونِ جان برایش لالایے میخواند! صدایِ لرزانش قلبم را بہ هم مے ریزد! _لالا لالا گلم لالا! لالا لالا بهارم... دوبارہ تڪرار میڪند:لالا گلم لالا! لالا بهارم... ناگهان سرش را بلند میڪند،آرام چشمانش را باز میڪند و نگاهش را بہ داخل تابوت مے دوزد. حس و جانے در نگاهش نیست! بدنم بہ لرزہ مے افتد! شروع میڪند بہ باز ڪردن پارچہ ے سفید از دور شے برجستہ و یا شاید جسمِ هادے،انگار حواسش بہ من نیست! با باز شدن پارچہ ے سفید نیم رخ هادے را مے بینم! چندبار چشمانم را باز و بستہ میڪنم،اما باز همان صحنہ را مے بینم! مبهوت لبانم را تڪان میدهم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود! نفسم بہ شمارہ مے افتد،داخلِ تابوت هادے دراز ڪشیدہ! میخواهم بہ سمت تابوت قدم بردارم ڪہ حس از تنم مے رود و با صورت مے افتم روے زمین! صداے "یا زهرا" گفتنِ مهدے در گوشم مے پیچد،بہ زور سرم را بلند میڪنم و بہ تابوت خیرہ میشوم. مهدے با عجلہ بہ سمتم مے آید میخواهد ڪمڪم ڪند بایستم ڪہ نفس نفس زنان میگویم:نہ! نہ! دستانش را پس میزنم و سعے میڪنم دست ها و پاهایم را بہ حرڪت دربیاورم! بہ زور چهار دست و پا خودم را بہ سمت تابوت مے ڪشانم،در هر قدم زانوهایم از هم مے پاشند و با صورت بہ زمین میخورم! مثل ڪودڪے ڪہ تازہ یاد گرفتہ چهار دست و پا برود! این فاصلہ یڪے دومترے چقدر زیاد شدہ! نیمہ جان خودم را پاے تابوت مے رسانم،مات و مبهوت بہ داخل تابوت نگاہ میڪنم. هادے ڪفن سفید بہ تن در تابوت دراز ڪشیدہ،صورتِ سفیدش ڪبود و رنگ پریدہ بہ نظر مے رسد،چشمانش بستہ اند،ریشش از وقتے ڪہ راهے اش ڪردم بلندتر شدہ و لبانِ خشڪش بہ لبخند باز شدہ اند! چقدر آرام و معصوم خوابیدہ! با دستانِ لرزانم تابوت را میگیرم و بہ صورتِ هادے زل میزنم. صداے هق هقِ چند روز پیش یاس در سرم مے پیچد:شَ...شَ...شهید شدہ! گریہ هاے مادرم،بے قرارے هاے پدرم،اشڪ ها و نگاہ هاے نورا،صدا و صورتِ مهدے مثل پتڪ روے سرم ڪوبیدہ میشود! ڪسے در گوشم زمزمه میکند:هادے شهید شدہ! نفس هایم بہ شمارہ مے افتند،انگار من هم دارم جان میدهم. فرزانہ بدون اینڪہ نگاهم ڪند همانطور ڪہ صورتِ هادے را آرام نوازش میڪند میگوید:هادے جان! پسرم! ببین ڪے اومدہ! تازہ عروست اومدہ مامان! بخاطرہ آیہ پاشو! چشمانم را مے بندم،نمیخواهم این ها را بشنوم،صداے گریہ ها و نالہ ها اعصابم را بہ هم ریختہ. لبانم مے لرزند،با صدایے خفہ میگویم:مے...مے...خوا...م... حرف زدن هم یادم رفتہ،مهدے ڪنارم مے نشیند و دستش را روے ڪمرم مے گذارد. با غم لب میزند:میخواے باهاش تنها باشے بابا؟! بدون اینڪہ نگاهم را از هادے بگیرم سرم را تڪان میدهم،مهدے نفس عمیقے میڪشد و بہ زور مے ایستد. همانطور ڪہ بہ سمت فرزانہ مے رود میگوید:همتا! یڪتا! پاشید برید بیرون! یڪتا هق هق ڪنان بہ سمت تابوت مے دود و محڪم لبانش را روے پیشانے هادے مے چسباند. اشڪانش روے صورت هادے لیز میخورند،تمام تنش مے لرزد. مثلِ شبِ قبل از اعزام هادے میگوید:خیلے دوستت دارم داداشے! همتا ڪمڪ میڪند یڪتا بلند شود،با قدم هاے سست از اتاق بیرون مے روند. مهدے آرام میگوید:فرزانہ جان! پاشو بریم وقت تنگہ بذار آیہ ام باهاش خداحافظے ڪنہ! تمامِ سهم آیہ از تو همین است عزیزدلم! یڪ وقتِ ڪوتاہ براے خداحافظے! نیامدہ دارے مے روے... فرزانہ نفس عمیقے میڪشد و مے نالد:آخ! حلما و نازنین وارد اتاق میشوند و ڪمڪ میڪنند فرزانہ بایستد،مهدے با نگاهش فرزانہ را بدرقہ میڪند. فرزانہ ڪہ میرود مهدے دستِ لرزانش را آرام روے قفسہ ے سینہ ے هادے میگذارد،صورتش را بہ صورتِ هادے مے چسباند و چند نفس عمیق نفس میڪشد. زمزمہ میڪند:نمیگم ڪمرم شڪست بابا! نہ! رو سفیدم ڪردے پسر! پدرِ رو سیاهتو شفاعت ڪن! این را ڪہ میگوید بوسہ ے عمیقے روے گونہ ے هادے مے نشاند و سریع بلند میشود. با دست اشڪ هایش را پس مے زند،با ڪمر خمیدہ اش چہ خواهد ڪرد...؟! صداے بستہ شدن در ڪہ مے آید سرم را ڪمے جلو میبرم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم و همه چیز تمام می شد ... خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ... توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش... نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم +بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت می کنم و ادامه می دهد: +انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون،من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده... +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده +والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما... به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم... پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره... تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت... از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده... از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود. "الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀 آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد. حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟ مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت. قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند. با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد. _سوار شو کارت دارم. حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم. حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز. نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد. _ چه خبره؟ _حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم‌. _‌چیو؟؟میشه بگین لطفا؟ _ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه. _ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم. _ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی. _ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد. سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود. ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد. چقدر بد بود که هیچ‌کدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند. "- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ خودمان.. وقت هایِ دلتنگی، دلشوره، عاشق شدن هایِ یهویی، و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم." 🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ آقای دکتر نیازي همسر عمـه فـروغ فقـط بـه خـاطر مـن در ا یـن مراسـم حضـور پیدا کـرده بـود . عمـو فـرخ کمـی گرفته بـود . احتمـالاً بـه خـاطر ا یـن بـود کـه بـه خواسـت مـن مراسـم در خانـه دایـی اسـد برگـزار شـده بود نـه خانـه او ! بـا ا یـن کـار مـی خواسـتم بـه نـوعی از زحمـات دایـی در ایـن چنـد مـاه تشـکري کـرده باشــم. مهمانهــا بــا غــرور و نخــوت روي مبـل هــاي زن دایــی لمیــده بودنــد و بیچــاره دایــی اســد و زن دایــی پــذیرایی مــی کردنــد. چهــره هــر دو خســته بــود از اینکــه باعــث زحمتشــان شــده بــودم خیلــی خجالت می کشیدم. همه دخترها مثل ملکه هـا نشسـته بودنـد و حاضـر نبودنـد کمکـی بـه زن دایـی مـن بکننـد . از بـی ادبـی شــان حرصــم گرفــت، قصــد کــردم خــودم کمکــش کــنم امــا بــا اشــاره عمــه فــروغ نشســتم . عمــه از تهمینــه درخواســت کــرد کــه بــه زن دایــی کمــک کنــد. شــعور دکتــر نیــازي و عمــه فــروغ تحســین برانگیز بود با آنکـه خودشـان جـزء تنهـا افـراد تحصـیلکرده آنجـا بودنـد امـا مثـل بقیـه مهمانهـا بـاد بـه غبغـب ننداختـه بودنـد و خیلـی صـمیمی و بـی تکلـف بـا دایـی و زن دایـی برخـورد مـی کردنـد ایـن در حالی بـود کـه بقیه حتـی بهـزاد چنـان بـا تحقیر بـه سـر و وضـع خانـه نگـاه مـی کردنـد مثـل اینکـه بـه خونــه کلفتشــون تشــریف آوردنــد رفتارشــان چنــان زننــده بــود کــه بــه راحتـی دلخــوري را در چهــره هاي میزبان مشاهده می کردي! از چشــم نــازك کــردن هــا و ادا و اصــول هــا و نگاهــا ي تمســخرآمیز برخــی از زنــان کــه بگــذرم . مراسـم کسـل کننـده اي بـود پـر از تجمـلات و فخرفروشـی و دروغ و درهـم. بـالاخره صـحبت بـر سـر مراسـم و مهریـه و ایـن چیزهـا بـاز شـد. خـانواده افـروز آنچنـان بـا تکبـر صـحبت مـی کردنـد گـویی خیلــی هــم بــه ســر مــن منــت گذاشــته و بــه خواســتگار یم آمــده انــد . از لحــن صــحبت کردنشــان مشخص بود خیلی مایـل نیسـتند بـرا ي مـن هزینـه کننـد . امـا بـا وجـود عمـه فـرنگیس و عمـو فـرخ کـه دائـم وضـعیت خـانوادگی مـان را بـه رخ خـانواده افـروز مـی کشـیدند و مهریـه سـنگین را عـرف فامیـل حامی می دانستند کاري از پیش نبردند. ✨✨✨✨✨✨ مبالغــه عمــه از ثــروت بــی حــد و حصــر فــرز ین و تعــاریف عمــو از اوضــاع مــالی خــودش و در مقابــل صـحبت هـاي آقـا ي افـروز از بـالا رفـتن سـهامش، ا یـن جلسـه را بیشـتر شـب یه بـازار بـورس کـرده بـود تـا خواســتگاري. زن هــا هــم از فرصـت اســتفاده کــرده از آخــرین متــد آرایــش و ســبک جدیـد مــو و مــدل جــواهرات و سـریالهاي جدیــد فارســی وان حــرف مــیزدنــد. ایــن وســط علیرضــا کــه بــدجوري چشـم آقـاي نیــازي را گرفتـه بــود بـا او همکــلام شـده بـود . حوصــله ام سـر رفــت و بـه بهــزاد کـه بـا مـادرش صــحبت مـی کــرد نگــاه کـردم. پســر مطیعانــه نصـیحتهاي مــادر را گــوش مـی کــرد و هــر از گاهی سرش را به نشانه تأیید تکان می داد. بعـد از یـک سـاعت چـک و چانـه صـداي بلنـد تبریـک عمـو و آقـاي افـروز بلنـد شـد و دیگـران همـه دسـت زدنــد. همـان لحظــه علیرضـا بلنــد شــد و بـه آشــپزخانه رفـت . بهــزاد خوشــحال و لبخنـد زنـان نگاهم میکـرد . نگـاهش نگـاه تبـدار و عاشـقانه اي بـود کـه مـرا مـی ترسـاند . بـرخلاف بهـزاد، مـن دل نگـران بـودم و تنهـا خواسـته ام از خداونـد در آن لحظـه عاقبـت بـه خیـري ایـن وصـلت بـود ! بـا صـداي عمو رشته افکارم پاره شد. - عمو جون نمی خواي چیزي برامون بیاري؟! گلومون خشک شد از بس حرف زدیم. - چشم، با اجازه! بــه آشــپزخانه رفــتم . علیرضــا را دیــدم کــه پشــت میــز نشســته ســرش را میــان دســتانش گرفتــه و شـقیقه هــایش را ماســاژ مـی دهــد. از اینکــه بــه خـاطر مراســم مــن احسـاس خســتگی و کلافگــی مــیکرد شرمنده شدم و درصدد عذرخواهی برآمدم. - ببخشید. باعث خستگی شما هم شدم. نگاه گذرایی به من کرد و گفت: **** # ادامه_ دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم . همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم. به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی . _سلام روز بخیر . آیه : سلام آقای حجتی . آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد. ×‌سلام خواهرا خب ش ... با لحن محکم و کوبنده ای گفتم : _چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟ من خانم فـــرهــمــنـــد هستم. نه بیشتر نه کمتر . یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟ با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم: خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد . معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم... داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟! ×چشم سعیمو میکنم. حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم . ای خدا این کیه آفریدی ؟ میگه سعیمو میکنم... باز رگ لج بازیم عود کرد ... _من همین جا رو ترجیح میدم. ×‌اما... +آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره . آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت ×بسیار خب . حداقل بریم یک جای خلوت ... همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید . حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه ! یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت... سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم. حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن . ‌×بسم الله الرحمن الرحیم . خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید . متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته . +ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن . ×ان شاءالله . ایش دختره خود شیرین ... آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد. چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد. آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود . دلیل تعجبش رو نمیدونستم . شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ... اَه چقدر عجیبن اینا. بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay