eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_پنجاه_نهم از دیروز پدر با شیرین قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و
- خیالتان راحت. خوش بختش می کنم و همه ی شرطها را هم قبول می کنم. شیرین رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته. - هرچی بگی گوش می دم. به این قرآن قسم . و قرآن سرتاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمین می گذارد. مصطفی قرآن را از روی زمین برمی دارد و می بوسد. روی پایش می گذارد. دوست دارم دوباره اختیار نفس کشیدنم را دست خودم بگیرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا دیگر بیاید، این قدر که حال مصطفی نه، حال و روز شیرین برایم دردناک است. شیرین انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گوید: - من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اینه که شیرین دست تمام اون هایی که باهاشون رابطه داشته رو بگیره بیاره پیش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرینت تمام صحبت ها و پیام هاشو بگیرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شیرین زمان بودن با اون با چند نفر دیگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه باید شیرین رو ببخشن تا من بتونم زندگی جدید شروع کنم. شیرین می خواهد حرفی بزند که مصطفای سیر شده از دنیا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد: - هنوز همه ی شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قیامت معنایی نداره و همه چیز توی این سر وشکم خلاصه می شه ، من قیامت باورم . حقم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلاهم می گذرم، اما از حقم برای یک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقیه اش رو بگم یا نه؟ تموم می کنی این بازی رو یا تموم این باری رو که داره این وسط خالی می شه به حراج بذارم؟ پدر صدایش می زند. ساکت می شود. حالا این شیرین است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گوید: - حاج آقا این شرط اول و دوممه. بقیه شروطم هم بعدا اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خیلی چیزها رو بفهمه و بقیه ی دیگه، چند سال باید توی دادگاه ها بره و بیاد. من گرمم است یا کره زمین به تولید گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهایش ذوب کند. می خواهد که سربه تن جن و انس خطاکار نباشد. از اینکه شاهد بدترین ماجراهاست، شرمگین است. پدر سر پایین انداخته و مغموم لب باز می کند. - شیرین خانم! زندگی اون قدر طولانی نیست که چند مدتش هم بخواهد به این بازی ها بگذره. حتما آلبوم عکس داری. یک دور نگاه کن. فاصله ی کودکیت تا جوانیت، قدر یک سال هم به نظر نمی آد. هیچ کس مثالی نداره برای اینکه بگه دنیا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قیمته. تا بخواهی امروز رو دریابی فردا شده . مصطفی هم یک تکه از امروزه . من این حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم یک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو كمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفرمی شی، متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نیست. فقط یک هم قدمه به سمت عشق. شاید تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام این هوس ها رفتی. حالا ببین خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنیا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسیدن به لذت هاش زیاد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دیر نشده هنوز، به جای این که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده ، طلب بھیترین راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن یعنی تمام ابرویی که خدا برات نگه داشته، خودت از بین ببری. زندگیت رو سخت ترنكن. صدای گریه ی شیرین بلند می شود، سرم را مثل یک وزنه ی سنگین شده بالا می آورم. رگ هایم تیر می کشد. درد در تمام سلول هایم سر به فریاد بلند کرده است. شیرین حرف می زند و پدر برایش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آیم که زیر سرمم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_نهم با آرام و مريم هم روبوسى كردم و ب
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و هشتم در سالن فرودگاه جمعيت موج مى زد. مثل كودكان دست مادرم را گرفته بودم و از اين باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف كنم. سرانجام زمان جدايى فرا رسيد. پدر و مادرم، جلوى درى كه مسافرين پرواز آمستردام غيبشان مى زد، ايستادند. پدرم سر بلند كرد و به ما نگاه كرد. افراد فاميل دورمان حلقه زده بودند. تقريبا تمام كسانى كه در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدايى گرفته گفت: - اگر بار گران بوديم... مادر به گريه افتاد و من و سهیل را هم به گريه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فاميل را بوسيدند و خداحافظى كردند، اما با من و سهيل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى كنند. تا به هم نگاه مى كرديم بى اختيار به گريه مى افتاديم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه ديگه، آبغوره ارزون شد. بعد مرا در آغوش گرفت و زير گوشم زمزمه كرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهيل ريخته مى شه، هر وقت پول احتياج داشتى به سهيل بگو. به حسين هم سلام برسون. ما تا رسيديم باهاتون تماس مى گيريم. بعد مادرم جلو آمد، صدايش از شدت گريه بريده بريده به گوش مى رسيد: - مهتاب جون، مامانى، منو حلال كن، در حق تو خيلى ظلم كردم. از حسين هم حلاليت بخواه. صورتش را بوسيدم: اين حرفو نزن مامان، من هم خيلى اذيتت كردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شيشه اى، دور مى شدند به اين فكر مى كردم كه كارهاى دنيا چقدر عجيب است. قرار بود سه هفته ديگر هم به فرودگاه بيايم، اينبار براى استقبال از حسين، چقدر آمدن به اين مكان عجيب و غريب بود. براى آخرين بار دستم را برايشان تكان دادم. مادرم چشمانش را پاک مى كرد، معلوم بود هنوز گريه مى كند. به افراد فاميل كه با رفتن پدر و مادرم كم كم متفرق مى شدند و به خانه هايشان باز مى گشتند، نگاه كردم. با من خداحافظى مى كردند و من بى آنكه بفهمم چه مى گويم، حرفى مى زدم و دستى تكان مى دادم. سرانجام سهيل بازويم را گرفت و كشید: بيا ديگه، چرا خشكت زده؟ بى حرف، دنبالشان رفتم. در ميان راه، از پنجره به بيرون زل زده بودم. با خودم فكر مى كردم كه زندگى چه رسم غريبى دارد. آخرين هفته اى كه مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهايم را مى دادم و شادى ميان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در كش و قوس بود. ليلا هم روز به روز افسرده تر و سنگين تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنين در رحمش، بى حوصلگى اش افزايش مى يافت و عاقبت حسين خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسيده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم! حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارويى وجود داشت كه مرا تا زمانى كه مى خواهم در خواب نگه مى داشت. صداى سهيل مرا از افكارم بيرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟ با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود بايد برم دانشگاه. - چند ترم ديگه مونده؟ - اين ترم و ترم بعدى. سهيل خنديد: پس ديگه راحت مى شى. چيزى نگفتم. سهيل از آينه نگاهم كرد: راستى مهتاب، يک مقدار از پول ماشين باقى مونده بود كه ريختم به حساب حسين، بابا هم يک مقدار پول برات داده... با تعجب گفتم: براى چى؟ - براى شهريه دانشگات، خوب بابا بايد پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو اين شرايط كه حسين چند ماهه بيكار بوده... تا خواستم دهان باز كنم، سهيل غريد: حرف نزن! لجبازى فايده نداره، بابا رفته و اين پول بى زبون دست منه، اگه نگيرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قيامت بود، طبق معمول! با خودم مى خنديدم و فكر مى كردم چقدر زمان بايد بگذرد تا كارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود كه از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى كردند برگه پيش ثبت نام پر كنند. براى اينكه بتوانند پيش بينى كنند به چند كلاس براى يک درس احتياج است اما باز هم موفق نمى شدند و با اينكه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگيرند و خود به خود پيش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بيشتر كدها پر بود و بايد با التماس به مدير گروه و تعريف كردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى كردى كه چند نفرى به ظرفيت بيفزايند. ليلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت كارهايش را انجام مى داد. بسم الله گويان به ميان جمعيت دختران فرياد كش، رفتم و خودم هم شروع به فرياد زدن، كردم. وقتى پس از سه چهار ساعت كارم تمام شد، شادى كه كنار ليلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت ديدى؟ نگاهى به سرتا پايم كردم و گفتم: فقط يک دكمه، تو چى؟ شادى خنديد: يک جيب كنده شده و سه دكمه گم شده! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای 👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "هالین" باصدای زنگ گوشیم ازچشمام وبازکردم، دستم وروتخت حرکت دادم تاگوشیم و پیداکنم. پیدا کردم وباچشم های نیمه بازبه شماره نگاه کردم، دنیابود،آخه یکی نیست بگه کی کله صبح زنگ میزنه که تومیزنی؟ باکلافگی جواب دادم: +بله؟ باصدای پرانرژی گفت دنیا:سلام دوستم،خوبی؟خوشی؟سلامتی؟ خمیازه ی بلندبالایی کشیدم وباصدای خواب آلودی گفتم: +سلام،خوبم خوشم سلامتم،چی شده؟ کبکت خروس میخونه. بعدازمکثی باجیغ گفت: دنیا:توهنوزخوابی؟ پوکرفیس گفتم: +ببخشیدکه ازتو اجازه نگرفتم. دنیا: ای کوفته قلقلی،میدونی ساعت چنده؟ چشمام وبستم و گفتم: +میدونم،هفت ونیم بایدباشه. خنده ی تمسخرآمیزی کردوگفت: دنیا:توهم عالمی داری برای خودتا! ساعت‌دوازدهه چشمام وبازکردم وباخنده ای که ته مایه نگرانی داشت گفتم: +شوخی می کنی؟ پوف کلافه ای کشید وگفت: دنیا:کاملاجدیم. مثل برق گرفته هااز‌جام پریدم وبه ساعت‌روی میز نگاه کردم، هین بلندی کشیدم، خاک عالم ساعت دوازده وپنج دقیقه‌بود. انقدرهول کردم که بی توجه به الوالوی دنیاگوشی وروش قطع کردم. سریع ازجام بلند شدم وابی به صورتم زدم،به اینه نگاه کردم، به پیشنهاد مهتاب یه باربا وضو شروع کنم، بزار وقتم بیشتر بشه به کارام برسم، بعد وضوی دست وپا شکسته ای که از مهتاب یادگرفتم، اومدم بیرون وجلوی آیینه ایستادم. شونه روبرداشتم وهول هولکی موهام وشونه کردم.‌و شالمو انداختم روی سرم و سعی کردم طوری ببندمش که راحت باز نشه، زیر گلوم گیره کوچولویی زدم و بقیه ش رو پهن کردم دورتا دور شونه هام. بین لباسام تونیک خاکستری بلند و ازادی رو انتخاب کردم و شلوار ازاد و زغال سنگی رو پوشیدم، گوشیم وبرداشتم‌وازاتاق رفتم بیرون.‌ همچون اسب از‌پله هارفتم پایین. (اصلامگه اسب از‌پله رفت وآمدداره؟! ) صداهایی ازآشپزخونه میومد،باشرمندگی‌سرم وانداختم‌پایین وواردآشپزخونه‌شدم،بوی عطر مهین جون میومد،زیرلب‌گفتم: +خاک توسرم حالا چی بگم؟ سرم ومثل امیرعلی‌فروکردم تویقه لباسم، از تشبیهم خندم گرفت ولی الان وقت خنده نبود، قبل ازاینکه مهین جون صداش دربیاد شروع کردم به تندتند اعتراف کردن: +سلام مهین جون، صبح بخیر ینی.. ‌ببخشید ظهر بخیر، مهین جون شرمنده‌ اخلاق مهربونتونم، ببخشیددیربیدار‌شدم؛ به جون خودم‌ دیشب خسته بودم برای همین تا‌الان خوابیدم گوشیمم‌ تنظیم بوده، زنگ خوردا ولی انقدر خسته و‌خمار خواب بودم متوجه نشدم،ببخشید! نفس عمیقی کشیدم‌ومنتظرجواب ازمهین جون‌ موندم. امیر:سلام! باشنیدن صدای مردانه امیر‌چنان سرم وآوردم ‌بالاکه صدای مهره های‌گردنم وشنیدم. دستم وپشت گردنم گذاشتمو با تعجب گفتم: +سلام پشتش به من بودو‌تاکمرخم شده بود تویخچال. پیراهن مرتب ابی اسمانی با شلوار صورمه ای مرتب پوشیده بود. سویچ و کیف چرمی دستیش روی اپن اسپزخونه بود معلوم بودتازه از سر کار اومده.چرا این موقع؟چه سوالیه خب امیر هیچ وقت مثل کارمندا سرساعتی نبوده. دریخچال وبست و برگشت سمتم،نگاه که کردم ش یک لحظه حس کردم تک تک رگ های قلبم به لرزه افتادن،عجیب درمقابلش‌دست و پامو گم کردم ، مهتاب اینجور مواقع به شوخی میگفت: خوردی داداشمو و بهم یاد اوری میکرد که خیره نشم به تماشای یک پسر. چشم ازش برداشتم وزل زدم به بطری آب میوه ی دستش . بی توجه به حس و حال من با ارامش گفت: امیر:مامانم بداخلاق‌ نیست ونیازی به این‌همه دلیل نبود. به سمت سینک رفت‌ولیوان برداشت،دستم‌و گذاشتم روقلبم و‌چندتانفس عمیق کشیدم،وای که چقدرقلبم تندمی زد. ادامه داد: امیر:صبح زود که میخواستم برم بیرون دیدم مهتاب خواست بیاد بیدارتون کنه مامان اجازه ندادگفت خسته اید بخوابید برگشت سمتم وهمچنان‌که آب میوش ومیخورد زل زدبه پایه صندلی.‌همه ی عزمم وجزم‌کردم که مثل قبل‌برخوردکنم. به حرفش توجهی نکردم‌وباطعنه گفتم: +توازعطرزنونه استفاده‌می کنی؟ آب میوه پریدتوگلوش‌وشروع به سرفه کرد،‌خندم گرفت،آخه هالین خنگ این چه سوال‌مسخره ایه که میپرسی؟‌آدم ازیه بچه مثبت این سوال ومیپرسه؟ سرفش بنداومد،پرسید: امیر:بله؟! خندم وجمع کردم و‌گفتم: +آخه اومدم توآشپزخونه‌بوی مهین جون اومد، ولی تواینجابودی. شونه ای بالاانداخت و گفت: امیر:مامان چنددقیقه قبل ازاینکه شمابیایداومد اینجا آهانی گفتم وبه سمت گازرفتم تا زیرکتری رو روشن کنم.نزدیک گازمشغول شستن لیوان شربت بود، وقتی دیدمیخوام کتری بزارم کمی فاصله گرفت؛ولی اون فاصله ازلرزش قلبم واسترسم کم نکرد؛هرچقدر فندک وفشار می دادم روشن نمی شدودلیلشم لرزش دستام بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند . همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده . ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست + تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم . خواهرا برادرا حلال کنین ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ... + بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید . محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند . مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت : بدبخت ! پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره ـ من از هیچی خبر نداشتم محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت : یه بار درست رفتار کن ندا . به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی ـ دهنتو ببند بی شخصیت ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون . مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم . به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت : مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم ـ باشه ثمین ؟ حسنا ؟ بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین ! حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان ثمین خمیازه ای کشید و گفت : چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا ! همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم . ـ جدی ؟ چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت : آبجی ؟ چیکار میکنین ؟ زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت : آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت : قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم حسنا مشتی به ثمین زد و گفت : وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت : میگما مرصاد ؟ ـ بله ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟ ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد مهدا : بسه دیگه مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت . مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده . محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم ـ ینی چی ؟‌ کجا رفت ؟ ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟ با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد . کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت . + مهــــــــــــدا خانم وایسین لطفا ، منم میام به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت : چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟ خستم کردین ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay