eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه سالمه! حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه كوچولويى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟ لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟ با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو! قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت، وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت. - مهتاب خيلى ازت ممنونم... با تعجب پرسيدم: براى چى؟ - براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟ خنديدم: خواهش مى كنم! دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا كمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟ كارتون به كجا كشيد؟ ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم. متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟ ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى كرده بود و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت. شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟ ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه! بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت انگشتش را مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسين جواب دادم. صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟ با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟ - همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو بغل كرده ام و مى بوسم. صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم. غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه! پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟ حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟ - حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده... مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟ معلومه؟ با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه. بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت كند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده پرسيدم: - آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى نى، كوچولو؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_دوم همینکه
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به هول بودنم خندیدو گفت: مهتاب:شهربازی که بودیم... مکث کرد،سریع گفتم: +خب؟ خندیدوگفت: مهتاب:گوشیم زنگ خورد. دوباره مکث! باکلافگی گفتم: +خب؟چراانقدرمکث می کنی؟ مهتاب:جواب دادم. مکث! باجیغ گفتم: +خب بنال دیگه. باخنده گفت: مهتاب:صدای یه پسربود. مکث! باحرص گفتم: +اه اصلانخواستم نگو، هی ساکت میشی مگه مرض داری؟ خندیدوگفت: مهتاب:باشه باباعصبی نشو،می ترسما! +خیلی لوسی واقعااا باقهربلندشدم وبه سمت دررفتم. مهتاب:حسین بود! سرجام خشک شدم،با هنگ برگشتم وگفتم: +هوم؟ خنده ی آرومی کردو حرفش وتکرارکرد: مهتاب:حسین بود. سریع سرجام برگشتم ورو صندلی نشستم. +خب؟چی گفت؟گفت دوستت داره؟ مهتاب: میخوادبیادخواستگاریم . تازه اسم بچه هامونم انتخاب کردیم. باذوق گفتم: +جدی؟ ضربه ی آرومی به پیشونیم زدوگفت: مهتاب:وااا، معلومه که نه. پوزخندی زدوباناراحتی ادامه داد: مهتاب:دلت خوشه ها.اونا برا رویاهای گذشتم بود که فکر می کردم یه روز زنگ بزنه و خاستگاری کنه و .. اسم بچه هامونم انتخاب کنیم.. لبم وکج کردم وگفتم: +پس چی گفت؟ مهتاب:گفت مامانم شارژنداره گفت با گوشی من زنگ بزنم بهت،بعدم گوشی و دادخاله. پوکرفیس گفتم: +همین؟ مهتاب:آره. باخودم گفتم: +این حسینم مرض داره دخترمردم و علاف کرده خب تو که میخوایش بیا خواستگاری دیگه ! مهتاب باحسرت ازجاش بلند‌شدومشغول عوض کردن لباسش شد. حس کردم ناراحته،گفتم: +مهتاب! مهتاب:بله؟ +خوبی؟ لبخندی محزونی زد وگفت: مهتاب:سعی می کنم خوب باشم!یک لیوان اب بده بی زحمت قرصامو بخورم. ازجام بلندشدم و کنارش ایستادم،بالبخندی گفتم: +من که میدونم ناراحتی،پس بگوالان دقیقاازچی ناراحتی. سرش وانداخت پایین ولبش وجوید. بعدازمکثی باصدایی که ازته چاه درمیومدگفت: مهتاب:داشتم فراموشش می کردم نبایدزنگ می زد. درحالیکه ازبطری اب معدنی کنارتختش یک لیوان اب براش ریختم تو لیوان،باناراحتی نگاهش کردم وگفتم: +نمیدونم چی بگم،ولی اینطوری نباش بخدابا این غصه خوردناخودت وازپامیندازی. درحالیکه نایلون داروهاشو برداشته بود،انگار داشت باخودش حرف میزد،زیرلب گفت: مهتاب:نبایدزنگ می زد، نبایدزنگ می زد. ترجیح دادم تنهاش بزارم، اون الان نیازبه تنهایی داشت. آروم ازاتاقش رفتم بیرون.جلوی دراتاق ایستادم ودستم وزدم به کمرم ومشغول غرزدن شدم: +آخه مگه مریضی دخترمردم وعلاف می کنی،نه به اون‌حرفات توبیمارستان نه به الان که پاپیش نمیزاری،اه! باحرص به سمت اتاق خودم برگشتم؛ بادیدن امیرعلی که باچشم های گردشده نگاهم می کرد ازهولم، هینی کشیدم‌ وآروم گفتم: +اِ شما اینجایین؟ سری به نشانه تایید تکون دادوبه سمت اتاقش رفت، گفت: لباس عوض کنم میام شام. وارداتاقش شدودروبست. پوف کلافه ای کشیدم ووارداتاقم شدم. چادرمو گذاشتم روی تخت ، لباسامو عوض کردم، خواستم ازاتاق خارج بشم، از خودم پرسیدم خب الان باچادر برم یا.. امیر علیم نامحرمه.. ولی من.. منو تا حالا اینجوری دیده. چجوری چادربپوشم؟ صدای مهتاب اومدکه منوبراشام صدا میزد. لای در رو باز کردم وگفتم: چشم الان میام همون لحظه صدای مداحی مورد علاقمو از اتاق امیر علی شنیدم.. چادرت را بتکان روزی ما را بفرست.. در رو بستم وباخودم گفتم: ایول باباخوشم میاد که همیشه تو حس و حال خودتی.. بالاخره خودم فکرکردم که یک لباس بلندوگشاد رنگ‌مناسب بپوشم و شالمم لبنانی ببندم.امشبو سرکنم تا فردا که یک فکری برای پوشش توخونه م بکنم. در رو باز کردم که دیدم امیرعلی یک تیشرت استین بلندمشکی پوشیده وهمونطور که داره ذکر مادر مادررو زمزمه میکنه ازپله هارفت پایین تقویم اذان گوی حدیدی که نصب کردم که نوشته بود، فرداشب شهادت حضرت زهرابه روایت ۴۵روزه که زیاد معروف نیست، وایسادم تاکاملابره پایین بعدمن برم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay