eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها! خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟ سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى... حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى... سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟ قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه! حسين لبخند زد: اِى تنبل! آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت: - خوب خانم خودم چطوره؟ - حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟ صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟ - اوهوم! - به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى... مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن... همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى... بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد. آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم. صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى... آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟ صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند... پايان فصل 52 فصل پنجاه و سوم عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم: - چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟ سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد. - خوب؟ - هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم... با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم. سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟ غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم! سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان... پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته. - عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟ - نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود. به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟ سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن! در جايم نيم خيز شدم: چى؟ - همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن. ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟ سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخودم مشغول بودم. شایدحرف خانوادگیه، بخوان بزنن،مثلا بخواداز عشقش بگه، در یک تصمیم آنی،پاشدم وبه سمت پذیرایی رفتم.با اینکه تلویزیون فیلم تکراری گذاشته بود ولی نشستم جلوی تلویزیون ومشغول خوردن بقیه قهوم شدم. یه قلوپ ازش خوردم. امیرعلی سرفه ای کردتاصداش صاف بشه واروم وشمرده گفت : امیر: یک ماموریت جدیددارم. مهین جون فنجون قهوش ورومیزگذاشت وگفت: مهین:خب مادرتوکه قبلا هم ماموریت رفتی. امیرلبخندمحوی زدوبعد از مکثی ادامه داد: +نههه. ینی بله...این ماموریت کمی بابقیه فرق داره. مهتاب:خب مگه چیه؟ با اینکه صدای تلویزیون هم بود اماحرفارو میشنیدم.اصلا انگار گوشم فقط برای شنیدن حرف امیرعلی تنظیم شده بود.کم کم داشتم نگران می شدم،مگه این ماموریت چیه؟ امیرصداشواورد پایین تر وگفت: فرقش اینه که ایندفعه لب مرزه و زمانشم بیشتره یک ماه ... قهوه پریدتوگلوم، شروع به سرفه کردم،مهتاب باتعجب نگاهم کرد وپرسید مهتاب:چی شد؟ چند تا سرفه کردم تا حالم که سرجاش اومد. بره؟کجابره؟یک ماه؟ اونم لب مرز؟ بغض کردم،چونم ازبغض می لرزید،بازم قهوه خوردم تا این بغض مزاحم شرش کم بشه. مهین:ماموریت که همیشه خطرناکه حتی همینجا هم که وقت وبی وقت بیخبرمیری ومیای من دلم میلرزه.فقط زمانش زیاده.... مهین جون نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مهین: چی بگم مادرخدا ان شاالله نگهدارت باشه. به منم یه صبر زینبی بده طاقت بیارم امیر:مامان جان دیگه وقتی وارد شغل شدم همه خطراتشو به جون خریدم،وظیفه ی من دفاعه مثل بقیه، شما دعا کنید خدا قبول کنه ازمون.. مهین جون اشک توچشماش جمع شده بود،با لبخندی گفت: مهین:خداروشکرمیکنم که تومسیر درستی هستی وراهتوخوب شناختی مادر،الهی دعای حضرت زینب پشت و پناهت باشه.. سریع ازجام بلند شدم وبی صداپذیرایی وترک کردم و از پله ها بالا رفتم. میدونم که خیلی ضایع رفتارکردم امادست خودم نبود،نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. تاوارداتاقم شدم وخودم وپرت کردم روتخت.اجازه دادم اشکام بریزه، اشکایی که خودمم حیرون بودم دلیلش چیه، باورم نمی شددارم برای پسری که اُمل میدونستم گریه می کنم. باگریه زیرلب گفتم: +اگه بره من چیکارکنم؟چطوردلش میاد بره؟ چطور طاقت بیارم؟ اگه .. اگه برنگرر.. نه..نه.. ازحرفایی که میزدم تعجب کردم،امادست خودم نبود، این حرفا ازعقل وزبونم درنمیومد صدای قلبم بود.تنها جیزی که ارومم میکردحرف زدن باخدا بود.ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم،به صورت خیس از اشکم نگاه کردم‌. رژلب قرمزم وبرداشتم وروی آیینه نوشتم: +عشق سوزان است بسم الله رحمان رحیم لبخندغمگینی به نوشتم زدم ورفتم وضو گرفتم تانمازم وبخونم وکمی باخداحرف بزنم تا ارامش بگیرم.بعدنماز انقدر گریه کرده بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برده! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay