eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفتادم عاقبت هيجان اوليه ام فروكش كرد و دوبا
📚 📝 نویسنده ♥️ بلند شدم و در جايم نشستم. حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد. به چشمان غمگين و سرخش نگاه كردم و پرسيدم: اين وقت روز خونه چه كار دارى؟ از جا بلند شد و به طرف كمد لباسها رفت: هيچى... از تخت پايين آمدم و دست روى شانه حسين گذاشتم: حسين چى شده؟... با اين سوال، ناگهان بغضش تركيد و بريده بريده گفت: على... رفت. ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زير لب گفتم: واى! واى! بيچاره سحر... ساعتى بعد، هر دو در راه خانه پدرى على بوديم. حسين بى صدا اشک مى ريخت و رانندگى مى كرد. منهم در سكوت، بهت زده به اين فكر مى كردم كه به سحر چه بگويم. عاقبت رسيديم. جلوى در غلغله بود. صداى ضجۀ زنى سكوت كوچه را شكست. بى اختيار دست و پايم به لرزه افتاد. حسين در بغل پدر على فرو رفت و به هق هق افتاد. طبق عادت مى دانستم كه زنها طبقه بالا جمع شده اند، چادرم را كه روى شانه هايم افتاده بود دور كمرم جمع كردم و راه افتادم. به محض گشودن در، چشمم به سحر افتاد كه از حال رفته، وسط اتاق پهن شده بود و چند زن در اطرافش سعى مى كردند به هوشش بياورند. ناگهان سحر چشم باز كرد و نگاهش به من كه همچنان سرپا دم در ايستاده بودم، افتاد. صداى خش دارش بلند شد: - مهتاب... مهتاب ديدى چى شد؟ ديدى چه خاكى به سرم شد؟ جلو رفتم و بغلش كردم. محكم در آغوشم گرفت و ناليد: - مهتاب، حالا چه كار كنم؟... چه زود رفت... به اطراف اتاق نگاه كردم، مادر رضا مشغول خواندن قرآن بود. مادر على گيج و مات گوشه اى نشسته بود و به فضا زل زده بود. برخواستم و جلو رفتم. اشک جلوى ديدم را گرفته بود. دست مادر على را در دست گرفتم و گفتم: خدا صبرتون بده... نگاهى مات به چهره ام انداخت و گيج گفت: حسين آقا چطوره؟ صداى ضجۀ مرجان از ته دلش برخاست. -آنا... آنا الله صبر ورسون... قارداش... قارداش. بعد شروع به خواندن مرثيه اى به زبان تركى كرد و همه زنهاى حاضر را به گريه و شيون انداخت. با اينكه زبانشان را نمى فهميدم، اما سوزى در كلامش بود كه دلم را مى لرزاند و اشک هايم بى اختيار سرازير مى شدند. قرار شد من و حسين شب همان جا بخوابيم تا صبح زود براى تشييع جنازه همراه ديگران عازم بهشت زهرا و قطعه شهدا شويم. نيمه هاى شب بود كه از خواب پريدم. صداى ناله و گريه اى خفه مى آمد. اطرافم پر از رختخواب بود و زنهايى كه چشمهاى خسته از گريه شان را بسته بودند. پاورچين به طرف اتاقى كه درش نيمه باز بود و صدا از آن مى آمد، رفتم. از لاى در به درون اتاق سرک كشيدم. سحر رو به قبله روى سجاده نشسته بود و پشت به من داشت. صداى نالانش مى آمد. - على، چرا انقدر زود رفتى؟ فكر نكردى من تنها چه كار كنم؟ كجا برم؟... چرا به من نگفتى كه مريضى؟ چرا پنهان كردى؟... اگه مى دونستم نمى ذاشتم حتى لحظه اى تنها بمونى، از فرصت هامون استفاده مى كردم... على... جلو رفتم و كنارش نشستم. با چشمان خيس از اشک نگاهم كرد و لب برچيد: - مهتاب، تو مى دونستى؟ سرم را تكان دادم. صدايش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا اين قدر نسوزم... آهسته گفتم: على آقا از حسين قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست غصه بخورى. وقتى ديدم حرفى نمى زند، پرسيدم: يكهو چى شد؟ اون دفعه كه آمدين خونه ما على آقا حالش خوب بود... سحر سرى تكان داد و گفت: هفته پيش حالش بد شد. از حال رفت، برديمش بيمارستان و دكتر احدى و يک دكتر ديگه كه من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه فهميدم از عاشورا كه حالش بد شد و آورديم بيمارستان دكتر تشخيص يک نوع سرطان خون رو داده كه وقتى على خارج هم رفته تائيدش كردن، وقتى از دكتر پرسيدم علت بيمارى چيه، بهم گفت گاز خردل يكى از مواد شيميايى است كه سرطان زايى اش به اثبات رسيده است، گفت كه سرطان خون يكى از عارضه هايى است كه بعد از سالها مى تونه گريبانگير يک مصدوم شيميايى بشه، بعد هم گفت اگه اين مورد در على تو همون مراحل اوليه تشخيص داده مى شد ممكن بود با عمل پيوند مغز استخوان، درمان بشه. ولى حالا خيلى دير شده. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 هردو تامون ازجا پریدیم،امیرعلی بود.یک لحظه بهش نگاه کردم،بارنگ پریده زل زده بودبه مهتاب اصلاانگارمتوجه حضورمانشد. به سمت مهتاب اومد و خودشو خم کرد روی سر مهتاب،پیشانیشو بوسید،مهتاب زدزیرخنده گفت: مهتاب:امیرعلی؟ من زنده ام ها. دقت کن داداش من سِرُم تودستمه؟ امیردستاشو دوره صورت مهتاب گذاشت وگفت: امیر:خوبی؟ مهتاب باچشمای مهربونش نگاه کرد و گفت: مهتاب:خوبم! فکرنمی کردم امیرانقدربه خواهرش وابسته باشه. برای لحظه ای فقط برای لحظه ای به مهتاب حسودیم شد. باکلافگی چشمام و محکم روهم فشار دادم،زیرلب برای صدمین بارگفتم: +چته هالین؟طبیعی باش! باصدای مهتاب چشمام وبازکردم: مهتاب:بچه هاالکی نگرانت کردن،دکتر گفت چیزی نیست، بخاطرهیجانه. امیرعلی لبخندی زدوگفت: امیر:خداروشکرکه چیزی نیست. بعدروکردبه من ،انگار تازه متوجه چادر روی سرم شدو بلافاصله نگاهشو برگردوند، من بازم قفل شده بودم به زمین،بالحن صدای محترمانه ای گفت: امیر:میشه بگید چرااینجوری شد؟ باسقلمه ای که دنیا به پهلوم زدبه خودم اومدم به مهتاب که باتعجب نگاهم می کردنگاه کردم وبعد به امیر، سرش وانداخته بودپایین بود.خاک تو سرم گند زدم،الان تابلو میشم. آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم: +رفته بودیم شهربازی، ترن هوایی سوارشدیم مهتابم حالش بدشد. طوری سرش وآوردبالاکه حس کردم گردنش شکست. باصدای نسبتابلندی روبه مهتاب گفت: امیر:تررررن؟ تررن سوارشدین؟ باصدای آرومی گفتم: +اوهوم. مهتاب سریع گفت: مهتاب:تقصیرمن بود،من خیلی اصرارکردم،مهتاب ودنیاگفتن که سوارنشم ولی... ادامه ندادولبش وبه دندون گرفت وسرشوانداخت پایین. امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت: خواهرمن چه کاریه آخه؟؟.. روبهش کردم وگفتم: +به مهین جون گفتین؟ سرش وبه چپ و راست تکون دادو گفت: امیر:نه وقت نشد. مهتاب سریع گفت: مهتاب:میشه نگی؟ نمیخوام الکی نگران بشه،من که خوبم. امیرسرش وتکون داد وچیزی نگفت. درباز شدوپرستاروارد شد،همه به سمتش برگشتیم. دکتر:خب دخترخوب ،حالت خوبه؟ مهتاب لبخندی زدو گفت: مهتاب:بله خداروشکر. پرستاربه سرم نگاه کردوگفت: پرستار:سرمتم که تموم شده. امیرعلی سریع گفت: امیر:میشه ببریمش؟ پرستار:بله،مشکلی نداره ان شاالله بیشتر رعایت کنید. بعدروکردبه مهتاب با لحن دلسوزانه ای گفت: پرستار: میدونی که هیجان برات خوب نیست. پس به فکر سلامتی خودت باش مهتاب سرتکون دادوچشمی گفت. پرستارسرم وازدست مهتاب درآوردو بعد از تشکر امیرعلی از اتاق رفت. پرستارکه ازاتاق رفت بیرون،دنیاگفت: دنیا:خب دیگه من برم. مهتاب:کجا؟ساعت هشت شبه. دنیا:بایدبرم خونه عزیزم. امیر:بمونیدهمه با هم بریم؛شماروهم می رسونیم. دنیاباشه ای گفت و سرش وکردتوگوشیش. امیر:مهتاب جان اگه خوبی ،حاضرشو من برم‌حسابداری و شماهم راه بیوفتین کم کم،بریم. سویچ رو سمت من گرفت و گفت: امیر:تا هالین خانم شما سوارشید منم بیام. چادرمو مرتب کردم، بله ای گفتم وسویچ رو گرفتم. مهتاب:آره بریم. به مهتاب کمک کردیم بلندشه.و چادرشو بپوشه.. آروم آروم ازساختمون بیمارستان زدیم بیرون وبه سمت ماشین امیررفتیم. با سرعت کمی که بخاطر همراهی مهتاب داشتیم. تاسوارشدیم .امیرعلی هم رسید و با بسم اللهی ماشین وراه انداخت. و همون موقع گفت: اخرین سواری بااین مرکب روهم داشته باشیم که فردا باید تحویلش بدم. مهتاب پرسید: چرا؟ امیر:خب امانته دیگه بایدبرگردونم. ماهم سکوت کردیم. بعداز رسوندن دنیاماهم به خونه برگشتیم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay