📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_دهم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینهام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسردهام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشهای را پشت سرم بر هم کوبیدم.
طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجرهها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود.
لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید.
گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریههای بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو میشنوی؟»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
💙💫💙💫💙💫💙💫💙
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_دهم
مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد.
دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد.
خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت.
یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت.
_سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟
_سلام محمدحسن جان.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟
_داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه.
_باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم.
_منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم.
مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند.
با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن
_هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟
_ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت.
_خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری.
_مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که.
_لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم.
مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد.
خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.
وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش.
پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.
بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.
ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد.
در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود.
کوچه شهید پرویز صداقت فرد
دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد.
باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.
به خانه رسید و روی تختش دراز کشید.
خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.
او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی.
نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم.
مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد.
از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است.
_عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی.
مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است.
#نویسنده_زهرا_بانو
💙💫💙💫💙💫💙💫💙
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay