eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_پنجم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه-: ميدونم اينجا اضافيم... ميدونم داري لحظه شماري ميکني تا ناهيد برگرده و من گورم رو گم کنم ولي...ولي حداقل...گريه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ ميزد...من چقدر بي فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ايستادمو گفتم :تو هيچوقت اضافي نبودي نيستي...نخواهي بود...گريه ميکرد عين ابر بهار...چقدر بهش سخت گذشته بود...فقط خيره شده بودم تو چشماش که خيلي زيبا تر به نظر ميرسيدن...اونم خيره به من... هيچي نميتونستم بگم...هيچ عذري هم پذيرفته نبود...يه زنگ که ميتونستم بزنم...يه قطره اشک سر خورد و افتاد روي لبش...لبش رو همونطور که گريه میکرد ليس زد... مثل بچه ها!...من ديگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگيرم... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود...دماي بدنم داشت ميرفت بالا و ضربان شديد قلبم آرامش رو ازم گرفته بود... اختيارم از دستم رفت. رفتم جلوتر...میخواستم آرومش کنم .صداي ضربان قلب دو تا مونم داشتم ميشنيدم...باز دوباره گريه اش شروع شد ولي اين بار با شدت بيشتر...قصد نداشتم جدا شم...اون هيچ عکس العملي نشون نمیداد...هيچي... بعد يه مدت طولاني ازش جدا شدم... خيره شدم تو چشماش... پيشوني ام رو چسبوندم به پيشونيش و محکم تر گرفتمش .از چشاش معلوم بودکه بد جور ازم دلخوره هلم داد و دويد رفت.يه دستي به موهام کشيدم... رفتم تو و درو بستم... اصلا از کارم پشيمون نبودم... راضي هم بودم...رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود میخواستم ببینمش ولی بيخيال شدم... اومدم تو اتاق خودم . خواب به چشام نمي اومد...تا صبح يک ريز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پيدا کردم... تکليفم با خودم روشن شد...به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پيدا کردم خودمو...با صداي اذان به خودم اومدم...وضو گرفتم و نماز خوندم ...يه مدت زيادي تو سجده موندم بعد نماز و کلي دعا کردم...ازش خواستم کمکم کنه تو اين راه...بعد راز و نياز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم. هميشه هروقت عصبي و کلافه و پريشون بودم خوابم نميبرد ولي امشب از آرامش بيش از حد خوابم نبرد...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به علي زنگ زدم...بعد از چند تا بوق برداشت...علي-: سلام... خير باشه اول صبحي؟-: سلام خيره...علي-: خب الحمدلله... چه خبر شده؟ -: علي خبراي عالي... علي-: چي شده؟چيه محمد؟ قلبم داشت مي لرزيد ولي گفتم...با هر زحمتي که بود...-:علي...من...عاشق شدم...يه مدت طولاني سکوت کرد...علي-: چي؟؟؟؟؟؟-: علي... عاشق شدم... عاشق عاطفه...خيلي وقته اين حسو دارم ولي تازه ازش خبردار شدم...علي-: محمد تو حق نداشتي عاشق بشي...دنيا رو سرم خراب شد-:چرا؟ علي-: چون تو تصميم خودت رو قبلا گرفتي...اين همه مدت هم ناهيد و هم عاطفه رو بازي دادي. حالا راحت نميتوني قيد همه چيزو بزني. محمد هر جور شده بايد احساست رو مهار کني.بايد پا رو دلت بذاري...بهت گفته بودم زود با ناهيد حرف بزن.گوش نکردي...ولي حالا هم دير نشده...تو حق داشتن عاطفه رو نداري...بايد ناهيد رو برگردوني... مرد باش...از اول هم قرار همين بود... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay