🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بينشون يه چيزي ديدم که همه آرزوهام خاک شد وجلوي چشمم آتيش زده شد . درست مثل روزي که حلقه محمد رو ديدم . از قاب تلوزيون . نميتونستم از برق اون چيزي که ديدم چشم بگيرم . يه حلقه ... خيلي زيبا ... توي يه قاب خيلي خوشگل !!حس کردم ديگه اشکي هم واسه ريختن ندارم . من ديگه مردم ... تموم ... همه زندگيم رو باختم...ناهيد -: با اجازه ... من ديگه برم ...سکوت سنگين رو شکست . جعبه حلقه رو از روي ميز برداشت و انداخت توي کيفش . از محمد کلي تشکر کرد و بدون خداحافظي از من رفت سمت در.از جام تکون نخوردم . خداحافظي نکردم . چشمم خشک شده بود روي همون يه نقطه. گوش هام صداي محمد رو شکار کردن . آروم صحبت ميکرد ولي من شنيدم . محمد -: خب پس من منتظر جوابتون هستم ديگه ... ناهيد -: باشه ... فکر ميکنم ... بازم ممنون .. فقط ... محمد -: چي شده؟ مشکلي هست؟ ناهيد -: مشکل که نه ... فقط جلوي عاطفه خيلي بد شد ...محمد -: نه خيالتون راحت ... اون کوچولو با من ... دويدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم چادرم رو پرت کردم يه گوشه. سرم رو ميکوبيدم رو زانوهام ولي ديگه اشکي هم واسه ريختن نداشتم . من چه خوش خيال بودم؟ شيده ...شيدا ... کيميا ... هممون ... با احساس من بازي کرد ... يعني اونقدر بيشعور بود که نميفهميد ممکنه من از رفتاراش برداشت ديگه اي کنم ؟ يا وابسته اش بشم؟ من فقط به قول خودش يه بچه بودم ... چرا اونکار ها رو کرد ؟چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد ... بايد ميفهميدم که نسل موجودي به اسم مرد منقرض شد ... با آخرين دايناسور... حالا هم که ناهيد برگشته و دوباره ازش خواستگاري کرده ... دقيقا هم وقتي آوردش خونه که ميدونست من نيستم ... ناراحت هم شده که زود برگشتم ...صداي محمد تو گوش هام پيچيد. محمد -: عاطي خانومم؟ غذات سوخت ...اونقدر عصبي و هيستيريک بودم که فوري از جا پريدم و دويديم بيرون . دمپاييامم يادم رفت بپوشم . فقط جوراب پام بود . دويدم سمت آشپزخونه.محمد جلوي اشپزخونه ايستاده بود .مثل هميشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم . خدا رو شکر الان مي افتم ضربه مغزي ميشم راحت ميشم ... به خودم که اومدم ديدم محمد گرفتم. داشتم ديوونه ميشدم. محمد -: اخه کوچولو ... غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه ؟ هلش دادم که ولم کنه... چند عقب رفت عقب . انگشت اشاره ام رو به علامت تهديد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay