eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بلند شدم سيني چايي رو دورگردوندم هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد .محمد-: همگي قبول باشه جوابشو داديم.محمد-: يه موضوعي هست که با اجازه همه بزرگتراي جمع علي الخصوص حاجي ميخوام مطرح کنم...عزيز-: خير باشه پسرم ...محمد-: ايشالا که خيره عزيز جان... قبلشم جسارتا بايد عرض کنم به هيچوجه از خواسته ام کوتاه نميام و منصرف نميشم بابا-:محمد حواست باشه ها ...همه خنديديدم. محمد گوشش رو ماليد .محمد-:حواسم هست حاجي ...روده برشده بودم از خنده . مخصوصا با ياداوري اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود.عزيز-: بذار ببينم پسرم چي ميخواد بگه؟ بگو محمدجان ...محمد-:عزيزخانوم جان ... من .. ميخوام واسه خانومم يه عروسي خوب بگيرم ... خودم شخصا... عوض همه اون سختيايي که کشيدو ميخوام يه ذره با اين جشن جبران کنم ... خواهشا نگين نه که اين بزرگترين خواستمه ....چشماي هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم -:اخه پسرم... محمد-: مامان جان فقط قبول کنين ...امکان نداره که از تصميمم برگردم ... اجازه هست ديگه حاجي؟بابا-: والا چي بگم؟عروسي که گرفتيم ي بار ...محمد-: توروخدا شرمندم نکنين ... اون که بیشتر شبیه جشن نامزدی بود... ميخوام يه مهموني خوب بگيرم از شرمندگي درام ... والا تا اخر عمرم نميتونم از خجالت تو چشاي شما نگاه کنم ... عزيز-: نه پسر اخه اين چه حرفيه که تو ميزني. بابا-: حالا که اينطوره باشه قبول ... من ميفهمم خجالت مرد از زنش چقدوحشتناکه ... هر کاري دوس داري انجام بده ... اعتراض کردم .-:نه بابا عروسي چيه؟خجالت چيه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نيازي به اين کارا نيست...خم شد و در گوشم گفت محمد-:نميخوام حسرت پوشيدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ...خنديدم و سرمو انداختم پايين. شيدا-: خب فک کنم عاطفه بدجور راضي شد ديگه... حله؟ شيده-: پس چي که حله... همشون دست زدن وواسه خوشبختيمون دعا کردن . سفره هم جمع شد .نشستيم دور هم . محمد ميگفت عيد فطر . بقيه ميگفتن يکم عقبتر بندازیم تابیشتر وقت داشته باشن. -:محمد به مامانتم زنگ بزن بگو ديگه ... بنده خدا کلي ناراحتي کشيده ...زد رو پيشونيش. محمد -:اخ اصلا يادم نبود ...گوشيو کشيد بيرون از جيبش . عزيز به بهانه اينکه چاي و ميوه رو داخل خونه بخوريم همه رو کشيد داخل خونه تا ما تنها باشيم باهم . محمد زنگ زد به مامان . جواب نميداد . کلی خنديدم بهش . محمد -: کوفت ... اونطوري نخند ...محمد-:ديوونم کردي با اون خنديدنات -:چيکارش کردي مامانمو که جوابتو نميده ...محمد-: تقصير شماس بانو ... اونروز زنگ زده بود فقط بهش سه کلمه گفتم ... عاطفه... از پيشم... رفت ... بعد نگو باتوصحبت کرده قضيه رو فهميده با من قهره ... جوابم که نميده ...با گوشي من زنگ زديم . سريع جواب داد . سريع موبايلو پاس دادم به محمد .محمد-: سلام مامان بي وفاي خودم. محمد-: مامان جوابمو نميدي؟ محمد-: اي من قربون سلام دادنت ... ماماني ببخش ديگ ... غلط کردم ... شما که ديگه ميدوني چقد دوسش دارم اين کوچولو رو ... عاطفه بخشيد شما نميبخشي؟؟ فک کنم مامانش به حرف اومد . محمد براش همه قضايا رو تعريف کرد. باور نميکرد محمد گوشيو داد دست من و باهاش صحبت کردم . بنده خداها چقدر خوشحال شدن . محمد وقتي قضيه عروسي رو گفت بي چون و چرا قبول کردن و گفتن وظيفتم هس . بعد کلي صحبت با همه شون قطع کرد . نفس راحتي کشيد . منم خيالم راحت شد . محمد-: خدايا شکرت ... فناتم ...خنديدم و تکيه دادم به ديوار پشت سرم . پاهام رو دراز کردم . محمد به پاهاي دراز شده ام نگاهي کرد و لبخند قشنگي زد. محمد-: آخ گفتي ...-: منکه چيزي نگفتم ...محمد-: همينکه پاهاتو دراز کردي يعني با زبون بي زبوني گفتي سرمو بذارم رو پاهات ...-: خب بذار ...سرشو گذاشت رو پاهام . نميدونم من چرا اينقدر بي جنبه بودم . قلبم ريخت. نفس عميقي کشيدم و سرمو تکيه دادم به ديوار و به آسمون خيره شدم . شروع کردم به حرف زدن با خدا . نميدونم چه مدت گذشت. با صداي آتنا به خودم اومدم . ايستاده بود کنارم و آروم حرف ميزد. آتنا-: آبجي عزيز ميگه ميوه بيارم اينجا يا ميايد تو ...به محمد نگاه انداختم اي جانم خوابش برده بود . خيلي خسته بود طفلک .-: بگو محمد خوابه ... يه کم بعد بيدارش ميکنم ميايم تو ... آتنا باشه اي گفت و رفت . دوباره نگاهم رفت سمت محمد . دستم رو فرو کردم لاي موهاش . شروع کردم به نوازش موهاش ... خم شدم و پيشونيشو بوسیدم دوباره موهاشو با سر انگشتام مرتب کردم -: آخه تو چرا اينقدر خوشگلي ؟جذابي؟ مردي؟ ميخواستم باهاش حرف بزنم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay