eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ اولين سحريمون کنار هم بود .واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختي براي يه زن عشق بي اندازه شوهرشه...و بهشت يه زن ميون بازوهاي مرديه که دوستش داره ... بهشت و خوشبختي رو داشتم ... و يه خداي گل که از همه اينا سرتر بود ... فرداش راه افتاديم به سمت زنجان. ساعتي راه افتاديم که روزه من مشکل نداشته باشه . همه راه رو خوابيدم . حدودا ۱۵ کيلومتر مونده بود به شهرمون که محمد بيدارم کرد. محمد-: پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ... چشمامو باز کرد و يه کش و قوسي به بدنم دادم .محمد-: قبلنا کل راه رو به خاطر من بيدارميموندي و سر به سرم ميذاشتي تا دل ببري ... حالا که دله رو بردي راحت گرفتي خوابيدي فکر منم نيستي ...يه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم -: من ميخواستم دلبري کنم؟؟؟ نگام کرد . سرشو به نشونه تائيد نشون داد و از ته دل خنديد . ميدونستم داره شوخي ميکنه . -: واي خدا کنه بابام بگه بهت دختر نميده ... دلم خنک شه ... زديم زير خنده . با لهجه اصفهاني گفت . محمد-: فک کِردي ... ميگم دخدرد بخَي نخَي مالي خودمس ...-: اي آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من ديگه اينطوري نميام تو خونه ات ...با تعجب پرسيد .محمد-: چه طوري ؟ -: من يه چوب کبريت هم نياوردم ... بايد جهيزيه داشته باشم ...محمد-: واااا ... يعني چي؟ محمد جدي ميگم ... اصلا شوخي نيس ... اون موقع قضيه فرق ميکرد وظيفه ات بود همه چيزم رو تامين کني ... نگاهم کرد و خنديد .محمد-: الان که بيشتر وظيفه امه خب ...-: نه محمد ...من اينطوري راحت نيستم ... محمد-: آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حالا شايد يه سري از وسيله هام تازه نباشه ولي...-: ديگه بحث نکن ... حالا ببينيم چي ميشه ... اصلا نه به باره نه به داره ...شايد تو جلسه خواستگاري ازت خوشم نيومد و ردت کردم ...باز زديم زير خنده .محمد-: بيخووود ... از خداتم باشه ...شونه بالا انداختم . رسيديم خونمون . زنگ رو که زديم با کلي ذوق و شوق اومدن استقبالمون . حالا انگار نه انگار که ديروز اينجا بودما . داخل خونه شديم . بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولي يکم سرسنگين رفتار ميکرد با محمد . باباست ديگه ... تيريپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولي من که ميدونستم عاشق محمده ... محمد با نگراني نگاهم کرد .آروم زير گوشش گفتم.-: مثل اينکه رد شدي ...با حرص نگام کرد -: نگران نباش ...چيزي نيس ...محمد رفت جلو و با پدر دست داد . محکم دست بابا رو تو دستش گرفت . محمد-: حاج آقا شرمنده ام...ببخشيد...بزرگواري کنيد ببخشيد منو ...بابا لبخند عميقي زد و محمد رو بغل کرد .بعد که از هم جدا شدن به شوخي گوشش رو گرفت و گفت بابا-: اي آقا پسر ازين به بعد حواست جمع باشه ها ...همه غش کرده بوديم از خنده . محمد-: چشم حاجي ... ديگه حواسم هست ...رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم . مامان هم از آشپزخونه بيرون اومد و نشست کنارمون . محمد همچنان داشت عذرخواهي ميکرد و توضيح میداد . بابامم هي سر به سرش ميذاشت . ولي همش هم با مامان خدا رو شکر ميکردن که به خير و خوشي همه چي تموم شده.محمد-: حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بديد ميخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاري کنم... اين دفعه از ته دل ... ريش گرو ميذارم ... جوري خنديدن که خونه ترکيد .آتنا -: آبجي من قصد ازدواج نداره ... ميخواد درس بخونه ...محمد -: درسم ميذارم بخونه آتنا خانووووم ...خلاصه بابام رضايت داد من زن محمد بشم :((( ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سريع دوباره برگشت پيشمون . يه کارت بانکي گذاشت جلوي محمد .بابا-: همون نصف ديگه ي پول جهيزيه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نيست که بهش دست بزنم چون واسه جهيزيه عاطفه اس ... بايدم برش داري وگرنه عاطفه بي عاطفه ...محمد -: اي بابا حاجي آخه ...بابا-: يا برش ميداري ... يا تنها برميگردي تهران ... والسلام ... ديگه بقيش با خودت...طفلکي از خجالت اب شد ولي برش داشت . مجبور بود برداره . مامانم که ديد محمد حسابي خجالت زده شده و اصلا دلش نميخواست اينکارو کنه کارتو از دستش کشيد و گفت مادرم-: خب حالا اينقدر قيافه نگير پسر ... خودمون واسش خريد ميکنيم ... محمد نفس راحتي کشيد .محمد-: من غلط کنم قيافه بگيرم -:نصف بقيه پول هم که تو حساب منه ... براي من فقط سودش که بهم مي رسيد کافي بود . اصلا از خودش خرج نکرده بودم . اخه احتياجي پيدا نکرده بودم . افطار هم خودمونو انداختيم خونه عزيز اينا . ما بوديم و دايي اينا .اول حياط رو شستيم و سفره رو انداختيم توي حياط خونه عزيز . عجب صفايي داشت . نزديک اذان همه جمع شديم دور سفره و هرکس مشغول راز ونياز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کرديم. :هاوین_امیریان ⛔️ @