🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سر راه دو تا اب انار گرفتم . تکيه داده بود به ماشين و منم مقابلش . داشتيم اب انارهامون رو ميخورديم . من تموم کردم ولي واسه اون هنوز نصف نشده بود . -: محمد ديگه نميتونم ...-: يه دفعه اي سر بکش ... ني اش رو در اورد و انداخت توي ظرف من و يه دفعه اي سر کشيد . -: الان فشارم ميفته ...خنديدم . ليوان ها رو انداختم سطل اشغال . در عقب ماشينو بازکردم و اشاره کردم که بشينه . خودمم نشستم کنارش و در رو بستم . با تعجب نگاهم ميکرد . درها رو قفل کردم . زل زدم بهش . بدون هيچ حرفي . يه نگاه به بيرون انداختم . خلوت بود . شيشه هاي ماشين هم که دودي بود . خيالم راحت بود .فقط همو نگاه ميکرديم . سعی کردم اين دو ماه ونیم دوريمونو برادلم جبران کنم.
« عاطفه »
بالاخره رسيديم خونه . دو ساعت نشستن تو اون جايگاه حسابي کلافه ام کرده بود . گشنم بود . شام هم نخورده بوديم .محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو . لبخند زدم و رفتم داخل . چراغ رو روشن کردم . خم شدم کفشامو دربيارم که چشمم خورد به يه کارت . کارت عروسي . يه خورده اش زير پام بود... قلبم تند مي زد . يه احساس خطري مي کردم . سريع برداشتمش و از زير چادر گذاشتم رو جيب مانتوم . نميدونم چرا ميترسيدم . کفشامو کندم و دم پاييامو پام کردم .محمد -: خب شما بفرما بشين من چند تا تخم مرغ درست ميکنم -: نه بابا... شوما استراحت کنين خودم يه چي درست ميکونم صداش رو کلفت کرد . محمد -: ضعيفه ... ادم به شوورش فقط ميگه چي؟ خنديدم-: چشم ...عاشق اين داش مشتي حرف زدنش بودم . دلم قيلي ويلي ميرفت .رفتيم تو اتاق محمد سريع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اويزون ميکردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نميدونم چرا قلبم تند مي زد يه کارت مستطيلي که گل هاي برجسته ي صورتي خوشگلي داشت هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سريع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائين محمد -: چرا اين جا ايستادي ...-: داشتم مي اومدم ...محمد -: بيا ... باهم رفتيم بيرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولي ايستادم بيرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پايين نميتونست ببينه . خودمم نميدونم چرا قايمش ميکردم... محمد -: انواع مدل تخم مرغ هست چي ميخوري ؟ املت .... بارب ..... با سوسيس ..... با سيب زميني .... آبپز ..... خالي ...؟ خنديديم -: ضعيفه فقط ميگه چشم حق اظهار نداره که...اخم هاشو کشيد تو هم -: باشه باشه سوسيس تخم مرغ ...
محمد -: حالا شد...مشغول اشپزيش شد پشتم رو کردم به اپن و تکيه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم . بازش کردم اسمارو خوندم شايان و ناهيد؟ به چشمام اطمينان نداشتم فاميلیاشون روخوندم. يا حسين ... وااااااي ... همه ي حس هام از کار افتاده بود . عرق سردي تموم بدنم رو گرفته بود . يعني چي ناهيد و شايان ؟ يعني چي ؟ پس محمد من چي ؟ يعني چي ؟ چطور تونستي اين کار رو با محمد بکني ناهيد؟ همه ي اميد به زندگي محمد تو بودي ... حالا چه بلایی سرش مياد ؟ خدايا ؟ چي سر قلب و احساس و غرور مرد من مياد ؟ خدايا چيکار کنم حالا ؟محمد بفهمه داغون ميشه ... دلم ميخواست بميرم تو اون لحظه ... واقعا تحمل ديدن قضاياي بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر ميتونستم قايم کنم ازش؟ علي ... اره ... علي ... بايد از علي کمک بگيرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ...محمد -: اون چيه داري مي خوني ؟ قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ايستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا اين طوري شد خدايا؟ محمد-: چي شده ؟ چرا رنگت پريده ؟ با نگراني نگاهم مي کرد . دست و پام يخ زده بود . اومد جلو. کارتو پشتم قايم کردم.نميتونستم حرف بزنم محمد-: بده ببينم...خم شد و کارتو ازتو دستام کشيد فکرکنم فشارم افتاده بود.خيلي حال بدي داشتم .سرخوردم و نشستم روي زمين . به محمد نگاه کردم.کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا ديگه نبينمش. ناراحتيشو...خراب شدن ارزوها شو...اينهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش اين بشه ؟ اروم اروم حرف ميزد محمد-: يعني چي؟ اين چه کاريه؟ يعني چي؟ اين چه شوخيه مسخريه اخه؟ صداش داشت اوج ميگرفت . از ترسم نميتونستم نگاهش کنم . داشتم سکته ميکردم. تازه دو هفته بود که همه چي درست شده بود. بغضم ترکيد . محمد-: اخه لعنتيا واسه چي دارين گند ميزنين به زندگي من ؟ چرا با اين شوخيا عذابم ميدين؟ چرا ؟ چرا ميخواين زنمو ازم بگيرين؟ زن من ... زن منه ... حاضرنیستم باهمه دنیا عوضش کنم ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHAB