eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم نهیب می زنم: - گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من باید برای پیدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟ پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگیرد. کاش خانه ی شیرین را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم: - بیا این مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش. با تصور این صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختیار سرم را تکان می دهیم و بلند می گویم: - نه، نه چرا من تسلیم شوم؟ می روم و می کوبم توی صورتش و می گویم اگر یک بار دیگه آمدی... احساس داغی در تنم می پیچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه ی سنگین اوهام شده و من قهرمان سنگین وزنی های زندگی نیستم. یعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به دیوار تکیه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم ؟ چرا این همه دارایی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. باید بیش تر فکر کنم. اصلا مگر کسی در شرایط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گیرد و در تمام بدنم دور می زند. - دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی یا بی مصطفی فرقی ندارد. - یعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟ - الآن این غصه برای از دست دادن یک مرد خاصی است یا یک... دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گیرم. آرام آرام تكان می خورم. دنیا به دوران می افتد، پلک برهم می گذارم و همراهش می چرخم. تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آیند... شادی ها کم رنگ و غصه ها چه ماندگارند. . گریه های بچه ها و ناآرامی هایشان. شکنجه های روانی، شکست های عاطفی شان، خیانت ها و دعواهایشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خیلی می جنگیدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همین وادی؛ یعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هردو مسیر یکی است؟ حلال و حرامش یک زجرو یک رنج را نتیجه می دهد؟ -چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شیطنت حسودان که یکی نیست. - اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟ - تو چه طور روزهای تاریک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بینی؟ مگر مسیر تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی بی مزد و بی عاقبت بودند. - واقعا چرا بشر با خودش این کار را می کند؟ سرما به تنم می پیچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب ، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زیاد می شوند، هم فضا را تاریک می کنند و هم گرما را می برند. همیشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شاید کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم... از تاریکی هوا می ترسم. احساس می کنم همین انسان هایی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هرکاری می زنند، چه قدر به دستان پدر نیازمندم ! در کنار تمام تردیدها و اما و اگرهایم، به خانه برمی گردم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زری آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پای من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که ای کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیر کردن و من حرص خوردم که نگو! دخترۀ غربتی! خنده ام گرفت. دلم برای حرفهای مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داری بخندی! برای خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدی، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله! سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستری شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش! مادرم خم شد و بغلم کرد. صدای آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد... با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین برای همیشه از ایران می رین. چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم. صدای پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: راستشو بخوای خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جای دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب، بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادری برای بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شو ببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار برای سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازی اونجوری پرپر شد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوی غم به بغل داشتی! از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت... مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه ای شربت نوشید و گفت: - سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین برای معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟ لیوان خالی شربتم را روی میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه. مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم برای همراهی اش بیای و بعد پیش ما بمونید... هان؟ سری تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره. منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟ مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم. با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره... - نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار برای اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه. صدای پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - وای شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت! وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت: - چقدر جای حسین خالیه. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_یکم سرم کم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 موزش وقورت دادوادامه داد: شایان:والاجونم برات بگه خانم جونم حالش تقریبابهتره ولی دیشبحالش یکم بدبود. بانگرانی گفتم: +خاک برسرم،چرا؟ دستش وآوردبالاوباهول گفت: شایان:نه نه،چیز مهمی نبود،مثل اینکه تب کرده بودنصفه شبی بعدبابات بردش دکتریه سرم خورد حالش خوب شد. نچی کردم وگفتم: +شایان ای کاش یه قراربزاری ببینمش،خیلی دلم براش تنگ شده. دنیابامهربونی دستم وگرفت وگفت: دنیا:عزیزممم! بعدروکردبه شایان وگفت: دنیا:هالین راست میگه شایان؛خانم جونم که مشتاقه ببینتش پس زودتر یه قرارترتیب بده ببینن همدیگرو. شایان سری تکون دادوگفت: شایان:باشه عزیزم، البته بایدباخودشم حرف بزنم ببینم حالش وداره یانه. دنیاتکیه دادبه صندلی وگفت: دنیا:خانم جون که ازخداشه حتی اگه دورازجون حالشم خوب نباشه بازمیاد. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +شایان لطفایکم زودترقراروهماهنگ کن. شایان سری تکون دادوزیرلب باشه ای گفت. خیلی خوشحال بودم که بالاخره خانم جون وبعدازچندهفته می دیدم. شایان:دنیاجان بریم دنیابه ساعت مچیش نگاه کردوگفت: دنیا:آره بریم کم کم داره دیرمیشه. باتعجب گفتم: +برید؟کجا؟چرا انقدرزود؟ دنیاازجاش بلندشدوگفت: دنیا:آخه مامان گفته زودبرم شب مهمون داریم. شایان گوشیش و گذاشت توجیبش وبلندشد‌. همچنان که ازجام بلندمی شدم گفتم: +حیف شد،آخه امروزانقدرکارسرم ریخته بود نشدباهم زیادحرف بزنیم. لبش وکج کردوگفت: دنیا:آره حیف شد. شایان:عیب نداره حالا یک روزدیگه همدیگرو می بینید. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. دنیا:هالین جونم کیفم وکجاگذاشتی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +تواتاقمه طبقه بالا. دنیا:پس بااجازت من برم بردارم. خندیدم وروبه شایان گفتم: +چیکارش کردی انقدرباادب شده؟ شایان خندیدو شونه ای بالاانداخت. دنیاروکردبه من وگفت: دنیا:حالایبارتوعمرم ازت اجازه گرفتم تومشکل داری؟ دستم وآوردم بالا وگفتم: +نه نه چه مشکلی؟ راحت باش. اخم مصنوعی کردو ازآشپزخونه رفت بیرون. شایان همچنان که یقه ی لباسش ودرست می کرد گفت: شایان:هالین میخوام تادنیااینجانیست یه چیز بهت بگم. باتعجب وکمی نگران گفتم: +چی شده؟ خنده ی آرومی کردو گفت: شایان:نگران نباش. کمی مکث کردوادامه داد: شایان:میخوام امشب بامامان وباباحرف بزنم. سکوت کرد،سریع گفتم: +خب؟بنال دیگه. خندیدوگفت: شایان:آرامش خودت و حفظ کن،خلاصه اینکه میخوام بامامان وبابا حرف بزنم هرچه زودتر برم خواستگاری. خندیدم وگفتم: +چقدرهولی. هیچی نگفت وبه لبخندی اکتفاکرد. دوباره گفتم: +حالاچرانمیخوای دنیابفهمه؟ شایان:میخوام سوپرایزش کنم. خواستم کمی مسخرش کنم که دنیااومد. شایان:حاضری ؟ دنیا:آره بریم ازمهتاب ومامان وداداشش خداحافظی کنیم. شایان سری تکون داد وباهم ازآشپزخونه رفتن بیرون،منم شالم و مرتب کردم وپشت سرشون راه افتادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد . با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد . نوید : یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟ یاسر یاسر قاصد ؟ قاصد کجایی ؟ مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت : یاسر چه خبره !؟ ـ قاصد کجاست ؟ ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن ـ دووووره ـ چی شده ؟ ـ اینجا نیاز به کمک دارم بهمون حمله کردن ـ من میام ـ باشه لوکیشن داری ؟ ـ آره میرسم بهت فاتح فاتح هادی ؟ فاتح فاتح هادی ؟ ـ فاتح بگو ـ من باید برم سراغ یاسر ـ خیلی خب از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی متوجهی ؟ به هیچ وجه ـ بله مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد . کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود . لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت : خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین ! حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن ! این یه وصیته ! متوجهین که ؟ ـ سالم برگرد اینم خواهش منه ـ هر چی خدا بخواد خانم مظفری مراقبید که ؟ ـ آره برو دخترم ـ ممنونم بابت همه چی بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت : حلالم کنین مرضیه خانم ـ حلالی مهدا جانم برو دست امام زمان سپردمت مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد . امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند . همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد . اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان . نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت : چه غلطی میخواستی بکنی ؟ میخوای بجنگی ؟ حداقل مردونه بجنگ ناااامرد میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟ ـ من....م...ن ! ـ تو چی ؟ بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم پاشو ـ خب بکش منو چرا میخوا... ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت دیگه سوختی ! اینبار فریاد زد : پاااااشو یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند . او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود . ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟ ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت . با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay