eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_پنجاه_ششم دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش. - چند باری هم ب
حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون همیشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگیر اتوبوس قبلی و بعدی. لیلا من هیچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نیستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جای استاد می رم تمرین حل می کنم. نفس عمیقی می کشد. نفسم گیر می کند، چون یک لحظه می خواهم اختیار نفس کشیدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خیال براختیارم غلبه می کند و نفسم بین رفتن و آمدن متحیر می شود. چند ثانیه طول می کشد که دوباره بی خیال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از این تجربه ی تلخ غوغا می شود. کاش اختیار فکر و خیالم، تصمیم هایم، خواب و بیداری ام را هم داده بودم دست خدا. دیگر آنقدر سردرگم و پراشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گلی که شیطان شیرین مقابل زندگی ام ریخته است. یا نباید پا می گذاشتم یا حالا که گیر افتاده ام باید رد کنم. - من اصلا نگران خودم نیستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترمیم بشود ؟ غصه ی قصه ی شیرینی رو می خورم که با امید شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو میآد، ولی باور کن که این رنجی که اون می خواهد به زندگیمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ایه که بهش نرسیده و نمی خواد دست کس دیگه هم ببینه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم. دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندي. والا اگه احساس کنه که توی این قصه می تونه هربار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت روهم روشن کردم تا فکرنکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه ! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده . مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدایش می افتد، می گوید و سکوت می کند؛ یعنی تمام حرف ها دروغ است؟ این زمزمه ی ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. برمی دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گیرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدایش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به دیوار تکیه داده و جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند. - لیلا با من حرف بزن. باید حرف بزنم. باید حرف هایی که ذهن و دلم را مشغول کرده برایش بگویم؛ چرا نمی توانم این سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل یک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بیرون می رویم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلا برای اینکه مصطفی را داشته باشم، قید همه چیز را می زنم. چه عیبی دارد در همین جا ساکن شویم، اما دلمان خوش باشد. مصطفی دستم را می گیرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گویم: - من به راه بلدی تو اطمینان دارم. بیا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زیر و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آیم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به دیگران و دنبالشان راه افتادم. به هیچ جا نرسیدم. به کنار چشمه که می رسیم زنده می شوم. چقدر من از این چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه ی اینجا را زیر پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشیند. دستش را زیرآب می برد و صورتش را می شوید. آب می خورد و ناگهان هردو دستش را زیرآب می کند و می پاشد سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رویم ریخته وخیس شده ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_ششم براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خو
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و هفتم بی صبرانه به تلفن خيره مانده بودم . حتي كلاس هم نرفته بودم مبادا وقتي نيستم تلفن زنگ بزند. نمي دانم اين چه سري است كه وقتي منتظر هستي حتي اتفاقهاي روزمره هم نمي افتد. روزهاي ديگر تلفن ده بار زنگ مي زد ولي امروز كه منتظر زنگش بودم ناز مي كرد. براي چندمين بار گوشي را برداشتم تا مطمئن شوم دستگاه سالم است . صداي بوق آزاد مطمئنم كرد. به تسبيح ظريف درون دستم نگاه كردم. اين تسبيح حسين بود كه در آخرين لحظه روي تلوزيون جا گذاشته بود. حالا با گرفتنش در دستم احساس مي كردم به حسين نزديكم. از ديشب بيدار بودم انقدر به پنجره زل زدم تا سپيده زد و صداي گنجشكها بلند شد. با هيجان نماز خواندم و ساعتها سر سجاده دعا كردم . چقدر بدون حسين تنها بودم. ديگر كسي نبود با خوشرويي كمكم كند حسين رفته بود و من تنها براي بازگشتش با زاري و ناله به درگاه خدا استغاثه مي كردم. واي كه اگر حسين نباشد من چقدر تنها و بي كس مي شوم. اشك هايم بي اختيار سرازير شد. با عجله پاكشان كردم. نه نبايد گريه كنم. نبايد نفوس بد مي زدم. حسين بايد بر مي گشت. بايد سالم بر مي گشت. من روياهاي زيادي داشتم. با صداي بلند گفتم : حسين تو بايد برگردي ... هنوز مهرمو ندادي ! دلم برايش پر كشيد . براي نوازشهايش بوسه هايش حرفهاي عاشقانه اش براي آغوش گرم و مردانه اش براي نگاه مشتاق و پاكش براي دستان حمايتگرش . .... بي طاقت بلند شدم فرياد زدم : د زنگ بزن لعنتي ! در كمال تعجب تلفن زنگ زد دستپاچه گوشي رابرداشتم. : بله ؟ صداي سهيل بلند شد : سلام چه خبر ؟ عجولانه گفتم : هيچ خبري نشده .. گوشي رو بذار بعد بهت زنگ مي زنم. صداي سهيل پر از نگراني بود : تا خبري شد زنگ بزن ! گوشي را گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن در هال كوچك خانه امان كردم. ناخود آگاه دستم روي آويز گردنبدم كشيده شد. زير لب گفتم : خدايا حسين رو حفظ كن خدايا خودت نگهدارش باش . به ناخن هايم نگاه كردم . همه را جويده بودم . واي كه دلم مي خواست سيم تلفن را هم بجوم. قرآن كوچك و كهنه اي را كه حسين هديه داده بود برداشتم قبل از اينكه بازش كنم دوباره تلفن زنگ زد. قبل از دومين زنگ گوشي را برداشتم : - الو ... ؟ صدايي نبود . دوباره گفتم : الو ؟ ... با حرص گفتم : بر مردم آزار لعنت ! صداي خندان علي بلند شد : مهتاب خانم منم علي ... با خجالت گفتم : سلام از بنده شرمنده صداتون نيامد فكر كردم مزاحمه حالتون چطوره ؟ - خيلي ممنون زنگ زدم خبراي خوب بهتون بدم حسين رو ديروز عمل كردن . الان هم حالش خوبه فقط گيج و منگه نمي تونه حرف بزنه . گفتم يك زنگ بزنم از نگراني در بيان . با بغض گفتم : لطف كرديد تو رو خدا راست مي گيد؟ حالش خوبه ؟ علي خنديد : به جان مادرم راست مي گم مهتاب خانم عملش موفقيت آميز بوده الان هم تازه به هوش آمده حالا چند روز ديگه خودش بهتون زنگ مي زنه . با آسودگي گفتم : خدا مادرتون رو براتون نگهداره . خيلي لطف كرديد . صدايش ضعيف شد : خوب ديگه به خانواده سلام برسونيد امري نداريد؟ بعد از اينكه خدا حافظي كردم و گوشي را گذاشتم بغضم تركيد . با صداي بلند گفتم : - خدايا شكرت ! خدايا ممنونم . .. فوري به سهيل و مامان و سحر و ليلا زنگ زدم و خبر دادم كه حسين را با موفقيت عمل كردند . سهيل تا فهميد حسين حالش خوب است با شادي گفت : - همه شام مهمون من هستين . مهتاب زود حاضر شو ميام دنبالت . آن شب همه با هم رستوران رفتيم و جشن گرفتيم. انقدر خوشحال بودم كه دلم مي خواست با فرياد به همه دنيا اعلام كنم حسين حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار كرد خانه شان بروم قبول نكردم. دلم مي خواستت تنها باشم دلم مي خواست در رختخواب مشتركمان بخوابم و بوي حسين را به مشام بكشم. دلم برايش سخت تنگ شده بود. فرداي آن شب دير به دانشگاه رسيدم . آنقدر دير كه كلاس تقريبا تمام شده بود. شادي و ليلا با ديدنم هجوم آوردند تا تبريك بگويند. صورت همديگر را بوسيديم سپاسگذار به دوستانم نگاه كردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي وقتي ديد نگاهشان مي كنم گفت : - بيخود زل نزن من ناهار بده نيستم. ليلا فوري گفت : ديگه گفتي بايد ناهار بدي . با خنده گفتم : ناهار مهمون من ! ليلا دستم را گرفت : خيلي ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اينكه استاد حرفهايي به خانم زدن بايد به اين مناسبت بهمون شيريني بدن. شادي با خونسردي گفت : شريني نه ناهار ! همانطور كه به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شيرين مي شه . يا الله ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دروبازکردم ورفتم تو،امیرعلی تواتاق نبود، خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای آب ازحموم شنیدم.پس حمومه،به سمت دررفتم وضربه ای به درزدم،صدای آب کم شدوبعدازچند ثانیه صدای امیر اومد: امیر:بله؟ نمیدونم چراهول کردم،بامِن مِن گفتم: +اوممم،چیزه گوشی! صدای متعجبش اومد: امیر:بله؟هالین خانم شمایین؟ کمی مکث کردوباصدای خشکی گفت: امیر:کارتون وبگید؟ +گوشیت زنگ می خورد آوردم برات. باعجله گفت: امیر:باشه باشه،گوشیم وبزاریدوبریدبیرون. زیرلب گفتم: +گمشوبابا،همچین میگه بریدبیرون انگارمیخوام چشم انتظارش بشینم. به سمت تختش رفتم و گوشیش وپرت کردم روتختش که اتفاقی خورد به یه دفترجلدچوبی که کنار بالشش باز بودبه سمت تخت رفتم،به دفترنگاه کردم،خیلی خوشگل بود،جلدش چوبی قهوه ای سوخته،لای صفحه ی بازشده ی دفتر،خودنویس خشگلی برق میزد، فضولیم گل کرد ببینم چی به چیه. مرددبودم بازش کنم،یانه؟ زیرلب گفتم: +آخه چی توش میتونه نوشته باشه؟ همش روایت وحرفای دینی و مذهبیه دیگه.یه قدم رفتم به سمت دراتاق،نتونستم بیخیال بشم، طاقت نیاوردم وبرگشتم ودفترو بازکردم. خودنویس رو کنار گذاشتم متفکربه صفحه ی کاغذ نگاه کردم،یک جمله با خط شکسته نستعلیق بودنوشته بود؛ ♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡ نه مَنه؟عاشقی؟اخمام رفت توهم،باحرص لبم وجویدم،یعنی چی؟ یعنی عاشق شده؟ یه صدایی تومخم گفت: _خب شده باشه، به توچه؟ راست می گفت به من چه؟ باکلافگی جواب خودم ودادم: +نه من که کاری ندارم، کلی دارم میگم. یعنی واقعاعاشق شده؟خب شده باشه به من چه؟ اصلا...اصلاالان من چراعین دیوونه هابغض کردم. اصلا با این اخلاق خشک و عصاقورت داده ای که من ازش سراغ دارم طرف ازش فرار میکنه. به خودم جواب دادم _نه اگر مذهبی مثل مهتاب باشه که حتما باهاش مهربونه، فقط از من بدش میاد، چون هم تیپش نیستم، چون ..بغضم جلوی نفسم و گرفت، به زور آب دهنم وقورت دادم و زیرلب به خودم تشرزدم: +چته دیونه؟اصلا عاشق شده که شده ،که چی؟ اصلا عاشق هرکی، توچراحرص می خوری؟ صدای بسته شدن آب باعث شدبه خودم بیام و باسرعت به سمت دردویدم،قبل این که اون درحموم وبازکردمن اومدم بیرون. بااسترس رو زانوهام خم شدم وچندتانفس عمیق کشیدم. ضربه ی محکمی به پیشونیم زدم وزیرلب گفتم: +وای وای،دفترش و نبستم. پوف کلافه ای کشیدم، آخه چراانقدرمن خنگم؟ خب الان اگه بفهمه من دفترش وخوندم چه غلطی بایدکنم؟ باحرص پام وکوبیدم روزمین وبه سمت اتاقم رفتم. دروبازکردم وباکلافگی جلوی آیینه ایستادم و به قیافه رنگ وروپریدم نگاه کردم.اشک توچشمام جمع شده بود،خودمم نمیدونستم چم شده. باعصبانیت ضربه ای به میز زدم وباخودم گفتم: +بسه دیگه بیخیال، الانم این حال بدت بخاطر خستگیه.آره آره بخاطرخستگیه.نه هرچیزمسخره ی دیگه ای. چندتانفس عمیق کشیدم.تابغضم از بین بره، حالم کمی سرجاش اومد به سمت کمدرفتم و لباسام وبایه لباس راحتی عوض کردم.خودمو روی تخت ولو کردم. فقط دلم میخواست بخوابم تااز افکار پریشونم فرار کنم. هنوز زده دقیقه نگذشته بودکه دراتاق به صدا دراومد. باترس ازجام پریدم، وای اگه امیرعلی باشه چی؟ نکنه میخواد باهم دعوا کنه؟ بااسترس آب دهنم و قورت دادم وازجام بلند شدم. به سمت دررفتم و باصدای لرزونی گفتم: +بله؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت . سرکشی کشید و گفت : ـ مرصاد ؟ بیداری ؟ ـ آره کارم داری ؟ ـ نه من باید برم اداره میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب... ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟ ـ نخیر آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی خوبی بهت نیومده هااا ـ خب حالا با ماشین مامان میرم ـ باشه ، پس کاری نداری ؟ ـ آخه تو چه صرفه ای دا... ـ ساکت چه پرو هم هست من رفتم بچه خوبی باش اذیت هم نکن ـ باشه مامانی ـ آفرین پسرم ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم ـ یه ذره ادب * ـ باشه در اولین فرصت راستی مهدا ؟ میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه ـ مرصاد ؟ ـ بله ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟ ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک‌ هم لیاقت نداری ـ براش برنامه دارم ـ واقعا ؟ فکر نمیکر... هیچی ، برو دیگه ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟ ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم ـ خوشحالم. خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی * ـ من رفتم یا علی *خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند . مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .* خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند . سرهنگ صابری : بفرمایید *ـ سلام ـ سلام ، بشینین خانم فاتح ـ بله قربان سید هادی : خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم . ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم . اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود . بعد ..... کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم . اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ... ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ... همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن . و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ... دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ... تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ... اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ... تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ... در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ... دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ... تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ... اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ... تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ... در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ... البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ... حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ... و اما علت حضور ما .... کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay