📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_پنجاه_سوم غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هیچ کس را نمی خواد. در
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_چهارم
دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و دیگر هیچ نمی فهمم. وقتی به خود می آیم، حس می کنم که چیزی روی صورتم کشیده می شود. دست مصطفی است که به قصد بیدار کردنم روی صورتم نشسته است.
- لیلاجان ! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب...
سیر نیستم؛ اما خواب را ترجیح می دهم.
- رفتم از همسایه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم.
چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام ؟! چه قدر شک و تردید ریشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گیرد و هم زمانش قطرۂ اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
- لیلی من! چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمی گیرم. سینی را کنار می زند و جلو می آید. هر قطره اشکم که می خواهد بیفتد با دستش از مژه می گیرد.
- لیلا از زندگیت می رم بیرون تا ان قدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم این طور بشه!
نفس عمیقی می کشد، سرش را بالا می گیرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد:
- من... من... اصلا طاقت ناراحتی تورو ندارم. اشکات برام از آتیش سوزاننده تره. لیلاجان...
بغض صدایش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خیس اشک است. از خودم بدم می آید. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوایم می کند:
- من... من... که حرفی نزدم.
- خب مصطفی هم مثل تو.
- اما شیرین...
- مرده شور شیرین را ببرند. مثل شیطون عمل می کنه. فقط همه چیز را به هم می ریزه. شیطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشیده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسیر درست نشون داده؟
دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آید تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گوید:
- صورتت رو بشور، شاید حالت عوض بشه.
قدیم زن ها برای مردهایشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ریختند، حالا مصطفی چه نقشی ایفا می کند؟ مهم آرامش گری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقدیم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زیر لحاف بیرون می آورم و کاسه ی عطش می کنم. آب از زیر انگشتانم توی تشت می ریزد و تمام می شود. دیر بجنبی زندگی همین طور از دستت می رود. می بینی هیچ برایت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه ی دستم را پر می کند.
- عزیزم ... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. لیلاجان!
صورتم را می شویم. از ترس اینکه مصطفی نشوید. چند بار آب می ریزد و صورتم را می شویم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بیندازم و حالی دیگر پیدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
- کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
- خرابی حالت، از درون ويرانته. دری قیمتی داری از دست می دی که آن قدر خرابی؟
- خوشی زندگی قیمتی نیست؟
- اون که قیمت بردار نیست. مگرنشنیدی ارزش چند چیز را قبل از چند چیز بدان: سلامتی قبل از مریضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_سوم همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد:
- واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟
- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟
مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام.
با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟
مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه!
جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد.
پايان فصل 45
فصل چهل و ششم
استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت:
- زهر مار!
آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد:
- بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟
ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟
شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه...
آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟
با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن.
آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟
شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم!
آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم!
من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟
ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟
شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟
آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى!
شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه...
به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم:
- تو خودت چى؟ خبرى نيست؟
لبخند غمگينى بر لبانش نشست
دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر...
همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود.
ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن.
شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم!
در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت:
- بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟
ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده...
دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون.
شادى فورى گفت: من كه موافقم.
ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام.
شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن.
ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم.
من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام.
من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
چشمم وبازکردم و ازجام بلندشدم، تقریباخستگیم از بین رفته بود،نیم ساعتی بودکه تو اتاق بودم ووقتش بودکه برم بیرون، ممکنه مهین جون
کارم داشته باشه. به سمت میزتوالت رفتم وپشت آیینه ایستادم.شالم وروی سرم گذاشتم وموهام
وزیرش مرتب کردم.
رژصورتیم وبرداشتم
که روی لبم بکشم. دوباره یادم اومد به چهره م نگاهی انداختم و خندیدم،، تو خشگلی هالین..
رژ رو گذاشتم داخل کشوی میز وبعدازیک نگاه کلی به آیینه گوشیم وبرداشتم وازاتاق خارج شدم.هنوزدوقدم ازاتاقم دورنشده بودم که صدایی مانع شد:
_ببخشیدخانمی.
باتعجب برگشتم و به خانمی که صدام زده بودنگاه کردم، دستم وبه سمت خودم گرفتم وگفتم:
+ببخشیدبامنید؟
خندیدوگفت:
_کس دیگه ای هم مگه اینجاهست؟
لبخندی زدم وگفتم:
+نه،جانم بفرمایید؟
همون لحظه دراتاق بازشدوامیرعلی از اتاقش اومدبیرون، سرش وکه آوردبالا باهم چشم توچشم شدیم،هردومون
سکوت کردیم وروموبرگردوندم.
امیرعلی بادیدن اون زن گفت:
امیر:اِ،سلام خانم محسنی.
_سلام پسرم؛خوبی؟
امیر:ممنون.
کلافه گفتم:
+خانم بامن کاری داشتید؟
امیرعلی که قصد رفتن کرده بودبا
شنیدن این حرفم سرجاش ایستاد.
باتعجب نگاهش کردم که سرش وکردتوگوشیش.
زنه سمتم برگشت وگفت:
_والادخترم شاید اینجامناسب نباشه که بگم...
چشمام وریزکردم وبادقت گوش دادم.
ادامه داد:
_والاامروززیرنظر داشتمت فهمیدم که ماشالله خیلی دخترخوب وخانمی هستید...
باحرص به امیرعلی که ایستاده بودولبخند موزیانه ای میزد،نگاه کردم.
زنه لبش وبازبونش خیس کردوادامه
داد:
_داشتم می گفتم، والامن یه پسردارمبیست وپنج سالشه،
افسره خیلی آقاس، اسمش محسنه،بعد من براش دنبال دختر خوبی مثل توبودم که امروزدیدمت...
وای همین وکم داشتم، لبخندزورکی ای زدم
وگفتم:
+شرمنده من قصد ازدواج ندارم.
سریع گفت:
_نه نیاردیگه،حداقل شماره خانوادت و بده من تماس بگیرم.
وای حالاچی بگم؟ بگم ازخونه فرار کردم؟بگم اگه خانواده م پیدام کنندزندم نمیزارن؟ لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم:
+گفتم که قصدش و ندارم.
باناراحتی گفت:
_آخه چرا؟
سرم وانداختم و پایین وبعدازمکثی گفتم:
+فعلاشرایط ازدواج وندارم.
سریع گفت:
_شرایط نمی خوادکه، نمی خوای....
امیرعلی که گوشی ش وشارژر تو دستش داشت وحرفامون وشنیده بود،صداشو صاف کرد وگفت:
امیر:خانم محسنی ،بنده خدا گفتن دیگه قصدش وندارن.
باتعجب نگاهش کردم، جاااان؟این چی میگه؟
آخه یکی نیست بگه به توچه؟
با تعجب نگاهش کردم. زنه باتعجب به امیر
نگاه کردوگفت:
_بله؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:منظوری ندارم ولی میگم...
اجازه ندادحرفش و کامل کنه وباحرص
گفت:
_وا؟!چرا دخالت می کنی مادر؟
امیرخنده ی آرومی کردوگفت:
امیر:گفتم که منظوری نداشتم.
زنه دستش وزدبه کمرش وگفت:
_منظورداشتی یاند...
نموندم که حرفاشون وگوش بدم،سریع ازپله هااومدم پایین.خندم گرفته بود،دستم وگذاشتم رودهنم وهرهربه ریش امیرعلی خندیدم،بیچاره روبایه مادر پیله ،تنهاگذاشتم.
باصدای نکره ی نازگل نیشم وبستم:
نازگل:خداشفات بده.
بااخم گفتم:
+تواولویتی.
پوزخندی زدوگفت:
نازگل:فعلاکه تواولین نفری توصف.
لبخندآرامش بخشی زدم وگفتم:
+نه دیگه توروکه دیدم به این نتیجه رسیدم توواجب تری.
باحرص نگاهم کرد، آخه یکی نیست بگه توکه کم میاری چرا میای بحث می کنی؟
پوزخندحرص دراری زدم وازکنارش گذشتم وواردآشپزخونه شدم.مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
مهدا با صدای بغض دار گفت :
کجا ولت کنم برم ؟
اگه بیان سراغت....
ـ بُــ....روووو
ـ امیر ، تو رو خدا بیا باهم میریم.
آنقدر هیجان زده شده بود که افعال و ضمایر بی معنا ترین قسمت سخنش بود .
ـ مح...مد حس....ین ...
تن...ها...ست ...
بُـــ....روووو
(محمدحسین تنهاست ، برو )
ـ منتظرم بمون باشه ؟
قول بده تا بر میگردم منتظرم بمونی !
ـ قو...ل....مید...م
مهدا آخرین نگاهش را به امیر انداخت و با چشم گریان و دل خون بسمت ونی رفت که تنها و آخرین ارتباطش چیزی جز جیغ و فریاد نبود ...
با آخرین توان می دوید ، اما انگار راه طولانی شده بود ، به ون رسید اما ....
در ون باز بود و راننده با اصابت تیری به سرش به شهادت رسیده بود ... جلوی در بزرگ ماشین حجم خون تازه ای ریخته شده بود ...
عقلش فرمان جلو رفتن میداد اما قلبش ... !
قلبش بی قرار بود ، نگران بود ... نگران دیدن صحنه ای که هیچ طاقتش را نداشت ...
پاهایش را روی زمین کشید و جلو رفت . به جلوی در ماشین که رسید انگار کیلومتر ها طی کرده بود .
با اشک و تحیر به صحنه مقابلش زل زد ...
خانم مظفری ، مادر گروه ، با چشمان بسته و چهره ی معصومش غرق در خون آسوده خفته بود ، سرهنگ صابری ماتم زده سر همسرش را در آغوش گرفته بود و با چهره ای سرتاسر مظلومیت زجه میزد .
محمدحسین گوشه ای چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت .
هانا گیج و ترسیده با دستانی که از خون خانم مظفری سرخ شده بود به تن بی جان مقابلش زل زده بود .
جسد یکی از اغتشاشگران که ظاهرا به ون هجوم برده بود میان در و زمین قرار گرفته بود که مهدا آن را روی زمین خواباند و بسمت اولین راهنمای کارییش رفت تکان خفیفی به او داد و با غم گفت :
خانم مظفری ؟
مرضیه خانم ؟
تو رو خدا چشماتو باز کن !
خواهش میکنم
قول دادی همیشه مراقبم باشی ، گفتی مثل دختر خودت مراقبمی !
مرضیه خانم بچه هات چی ؟
بخاطر اونا
بیدارشو دیگه !
محمدحسین با صدایی که از شدت اندوه و ناراحتی گرفته بود گفت :
بخاطر من بود ... خودشو سپر من کرد
استاد؟ استاد صابری زنت میخواست از من مراقبت کنه ! من حیف نون ، من لعنتی ، من عوض...
استاد صابری سیلی جانانه ای نثار محمدحسین کرد و گفت :
حق نداری این طوری حرف بزنی !
یه گروه آدم تمام روز و شبشون تو زندگیت شده اون وقت تو ...
ـ ای کاش من میمردم
مهدا لحظه ای به یاد امیر افتاد و با وحشت گفت :
وااای
امیـــــــــــر
از امنیت محمدحسین اطمینان داشت بی سیم زد و تقاضای آمبولانس کرد و با تمام سرعت بسمت جایی رفت که امیر را جا گذاشته بود .
اما آنچه که میدید مافوق تصورش بود ... امیر به وحشیانه ترین حالت ممکن مورد حمله قرار گرفته بود ....
مانده بود چطور جسدش را از روی زمین بردارد ...
معنای اربا اربا را با دیدن پیکر جوان مقابلش درک کرد ، به سمت امیر رفت و مویه کنان فریاد کشید و خدا را صدا کرد ...
تابستان ۱۳۸۹
گلزار شهدا
یادآوری گذشته قلبش را بدرد می آورد خودش را روی قبر انداخت و به گونه ای اشک ریخت که انگار در لحظه عزیزیش را از دست داده بود .
آن غم و عذاب وجدانش به قدری بزرگ بود که نتواند محبت و عشق محمدحسین را به قلبش وارد کند .
بعد از خواندن فاتحه برای امیر و مرضیه خانم به سمت خانه راه افتاد .
شهادت امیر و عدم حضور مهدا در ایام فتنه خانوادش را متوجه حقیقت شغلش کرده بود ، انیس خانم هر روز از مهدا میخواست استعفا کند .
عمه واقعی مهدا هنوز دست از تلاش برای شناساندن خانواده پدری واقعی او برنداشته بود و این امر انیس خانم و حاج مصطفی را نگران می کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay