📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_هشتم ✍ #ز_قائم _آخه زهرا نمیدونی چق
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥
#قسمت_نهم
✍ #ز_قائم
_اااپس چرا از کتابخانه رو به روی دانشگاه نخریدی؟
_اتفاقا اول اونجا رفتیم؛ تموم شده بود.
_که اینطور. خسته نباشی
_سلامت باشی. راستی زهرا قضیه رو پدرتون گفتی؟
_اره گفتم ولی خودشون نمیان. بابا درگیر کار های کارخونه اس پس مامان هم پیشش می مونه؛ میمونه علی، که فعلا درگیر پروژه اس
_خب پس تنها میری؟
_اره به امید خدا. علی من و تا اونجا میرسونه و خودش بر میگرده
_کی راه می افتین؟
_فردا ان شالله
_ان شالله. زهرا رفتی قم حتماً از طرف من به عاطفه سلام برسون. دلم خیلی براش تنگ شده.
_چشم حتماً
ریحانه با بغض ادامه داد:
_زهرا اونجا تو حرم برام خیلی دعا کن. من قسمت نشد امسال بیام حرم!
_قربونت برم چشم. جان من بغض نکن
_ممنون عزیزم...راستی زهرا جان رقیه میگه میشه از اون تسبیح شیشه ای ها برام از داخل حرم بگیری؟
_جانم عزیزم چشم براش میگیرم. از طرف من یه بوس از اون لپش بگیر.
_چشم امری دیگه نیست فرشته بانو؟
_نه عزیزم. کاری نداری؟
_نه زهرا جان التماس دعا
_چشم حتماً خداحافظ
_خداحافظ
تماس که قطع می شود وارد خانه میشوم و یک راست به سمت آشپزخانه میروم. لیوانی را از شیر آب پر میکنم و جرعه جرعه می نوشم.
بعد از شستن لیوان، راهی اتاق شدم؛ تا روی تخت نشستم چشمم به دفتر محمد افتاد.لبخندی زدم و دفترش را برداشتم و صفحه اولش را باز کردم.
چشمم به دستخط خوب محمد افتاد؛ یدفعه بغض کردم و قطره ی اشکی روی گونه ام سرخورد. چقدر دلم برای مهربونی هاش تنگ شده.
اول صفحه نوشته بود
یا اباصالح المهدی
خط اول را خوندم:
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده راز هاست
نخستین سرآغاز آغاز هاست.
پایین صفحه نوشته بود:
آنچه خدا خواست همان میشود و آنچه دلت خواست نه آن میشود.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay