eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمی‌دانست! خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار می‌دید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث سوریه بود. خبری هولناک که از حمله تروریست‌های تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت می‌کرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان می‌دانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود. با تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مستندی مربوط به زیارتگاه‌های کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. بی‌توجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس می‌گفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بی‌آنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، دردِ دل کرده و حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سخت‌تر! اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشک‌های هر شب و روزم، نمی‌توانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته بود که می‌توانست ناممکن‌ها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیده‌اش صدا می‌زدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت می‌دید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف می‌کرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار می‌شود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان می‌گذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت! مجید که از من نمی‌خواست دست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانه‌ای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) را به درگاه خدا واسطه قرار می‌دهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم! هر چند اینگونه خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می‌آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعه‌ای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد امام حسین (علیه‌السلام) مانده و دلم به امید معجزه‌ای که می‌توانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پَر می‌زد که او فرزند پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) بود و در بارگاه الهی، آبرویی داشت که اگر طلب می‌کرد یقیناً اجابت می‌شد! حالا روحی تازه در کالبد بی‌جانم دمیده شده و حس می‌کردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می‌دیدم، هر راهِ نرفته، حکم تکه چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می‌افتد و او را به دیدنِ دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار می‌کند! تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمت اتاق خواب رفتم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود. او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین. اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است. مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود. اما... _آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟ _مادر من چرا نمی فهمین‌؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام. _عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟ _به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟ _الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره. مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد. یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد. _مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم. مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد. مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت. همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند. بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی. یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود. تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم. ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤️ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خونـه خودمـون! تـوي بـرج آذرخـش در یـه منطقـه فـوق العـاده تـوپ. دو هفتـه دیگـه شناسـنامه ام حاضره، آپارتمان هم فقط یه نظافـت اساسـی مـی خـواد. بـه جـای عروسـی هـم مـی ریـم یـه مـاه عسـل توپ هر دو نیاز به تغییر آب و هوا داریم چطوره؟ با شنیدن کلمه عروسی بـی اختیـار دلـم خـالی شـد . کـابوس هـا یم کـم کـم رنـگ واقعیـت بـه خـود مـی گرفت. - منم حوصله جشن و ریخت و پاش رو ندارم موافقم. جلـوي مجتمـع بسـیار شـیکی نگـه داشـت. مـن پیـاده شـدم امـا بهـزاد همچنـان تـو ي ماشـین نشسـته بود. - چرا پیاده نمی شی؟ - تو برو، من الان برمی گردم .بیا کلیدها رو بگیر. - کجا می ري؟ - کار دارم الان میام. - وایستا منم باهات بیام. بهزاد بی حوصله گفت: - زود برمیگردم. - باشه! راستی، طبقه چندمه؟ - طبقه چهار واحد 16. آپارتمـانش شـیک و بـزرگ امـا شـلوغ و نامرتـب بـود، روي تمـام مبلهـا لبـاس افتـاده بـود، آشـپزخانه کـه از بـس کثیـف و درهـم بـود دل آدم از دیـدنش شـور مـی شـد. سـه تـا اتـاق داشـت دو تـاي آنهـا کــاملا خــالی بــود و فقــط یکــی از آنهــا بــا ســت کامــل خــواب پــر شــده بــود . روي یکــی از عســلی هــا عکــس نــامزد ي قبلــی خــودم را دیــدم. چهــره بچــه ســالی داشــتم. لبخنــدي زدم. خــاك را از رویــش پـاك کـردم. نمـازم را خوانـدم و سـاعتی خوابیـدم. بـا دیـدن سـاعت نـه و ده دقیقـه و خانـه ي تاریـککـه در سـکوت غـرق شـده بـود متوجـه شـدم بهـزاد هنـوز برنگشـته اسـت . از تنهـا یی ترسـیدم امـا هـر چه موبایلش را می گرفتم جواب نمی داد. بی حوصـله جلـو ي تلویزیـون نشسـته بـودم کـه دسـتگ یره ي در چرخانـده شـد و در بـاز شـد . بـا د یـدنرهـام کـه ز یـر بغـل بهـزاد را گرفتـه بـود جـا خـوردم . بـا دسـتپاچگی روسـري را از روي مبـل برداشـتم و سرم کردم. بلوز و شـلوار پوشـیده اي تـنم بـود امـا بـاز هـم از ا ینکـه بـدون مـانتو بـودم معـذب بـودم ولــی وضــعیت بهــزاد نگــرانم کــرده بــود بــی خیــال مــانتو شــدم و سراســیمه بــه ســمتش رفــتم و بــا نگرانی اشاره اي به بهزاد کردم. - چی شده؟ - از خوشحالیه. با عتاب گفتم: - الان چه وقت شوخیه! می گم چی شده؟ - شوخی چیه؟ از خوشحالی اختیارش رو از دست داد. مشکوك دهان بهزاد را بو کردم بوي گند الکل تا مغز سرم نفوذ کرد. اخمهایم را درهم کشیدم و گفتم: - بهزاد کجا بود؟ - بیا کمک کن بذاریمش روي کاناپه بعد برات توضیح می دم. بــا چنــدش طــرف دیگــرش را گــرفتم. از خــوردن زیــاد بیهــوش شــده بــود . و تمــام ســنگینی اش را روي من و رهام انداخته بود. به هر جان کندنی بود او را روي کاناپه گذاشتیم. - برو یه ملافه بیار روش بندازم. همین که ملافه را انداختم. روي مبل رو به روي رهام نشستم و گفتم: - خُب؟ رهام متفکر به من نگاه می کرد و سیگار میکشید. - تو چطور زنی هستی که خبر نداري شوهرش معتاده؟ ناباورانــه نگــاهش کــردم. منتظــر مانــدم کــه آثــار خنــده کــم کــم در چهــره اش نما یــان شــود و مثــل سابق با من شوخی کند اما چهره جدي اش ناامیدم کرد. نالیدم: - رهام تو رو خدا شوخی نکن! - خودش حی و حاضر نگاش کن! بهزاد را که با دهانی باز خرناس می کشید از نظر گذراندم. - باور نمی کنم! - توي این چند ماه به رفتاراش مشکوك نشدي! بی قراري. بد خلقی بهانه گیري بازم بگم؟ شـقیقه هـایم را مالیـدم و در ذهـنم رفتارهـاي بهـزاد را حلاجـی کـردم حـق بـا رهـام بـود . گـاهی مواقـع سرخوش و خوشحال و خـوش تیـپ و گـاهی عصـبی و کلافـه بـود و زیـاد بـه سـر وضـعش نمـی رسـید! امـا هـیچ گـاه دلیـل ایـن رفتارهـا را نمـیفهمیـدم. آنقـدر گـیج بـودم کـه حتـی درسـت نمـی توانسـتم حرف بزنم. - مـــن... فکـــر... نمی... - رهام تو رو خدا راست میگی؟ - همین الان چند تا شیشه زد بالا، قبلش هم دو تا پک هروئین زد. فریاد زدم: - هروئین! وحشـت زده چنــد بـار کلمــه معتـاد را تکــرار کـردم . خــدایا چـه مــی شـنیدم بهــزاد مـن یــه هروئینــی الکلی شده بود! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نود_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود . بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم. بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن. مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد . آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم. _ سلام . آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟ دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ... + آره آره ... نه اومدیم دو کوهه . آراد هم حالش خوبه . آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده . مروا مامان سلام میرسونه ... لبخند گرمی زدم و گفتم. _ همچنین ، سلامشون رو برسون . دوباره مشغول صحبت کردن شد . + نه هنوز مشخص نیست کی بیایم . حالا خودم اطلاع میدم ... در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت. +واقعااا ؟ مامان ، جون من ؟! واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟ مامان تو رو خدا شوخی نکنیا ! نه مگه چشه ؟! دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی . نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره . حالا بزار بیایم تهران ... ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد... آیه در مورد کی صحبت می کرد؟! منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟! نه نه ، امکان نداره ... با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید. با صدای مژده به طرفش برگشتم . سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ جانم مژده . × جانت سلامت . مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو. باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay