📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_نود روز تولد امام رضا (علیهالسلام) که مجید برای ما یک بشقاب
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_یکم
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معدهاش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت باز ایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجرهام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان وحشتزدهام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد.
بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: «خواب میدیدی؟» با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: «چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!»
بغضم را فرو دادم و با طعم گریهای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: «نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...» صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: «امروز بهش سر زدی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده...» و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم: «مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...» و دوباره نغمه نالههایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونههای نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: «آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!» تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزدهام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم: «مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.» به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد.» از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنیتر میشد.
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: «تو بودی دیشب جیغ میزدی؟» از اینکه صدای ضجههایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: «باز خواب مامانو میدیدی؟»
✉️http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_نود_و_یکم
#بخش_سوم
از وقتے روزبہ گفت پس اندازش فقط بہ اندازہ ے گرفتن یہ عروسے خوب و آبرومند و رهن ڪردن یہ آپارتمان هشتاد نود مترے سمت شهرڪ غربہ سست شد!
دنبال بهونہ بود! تا اینڪہ یہ روز قبل عقد جا زد بہ روزبہ پیام داد نمیتونہ مسئولیت قبول ڪنہ و شرایطش رو قبول ندارہ!
ازش عذرخواهے ڪردہ بود و خطش رو خاموش!
روزبہ خیلے اذیت شد نہ بخاطرہ علاقہ ش بہ آوا! بخاطرہ آبرو و بازے خوردنش! مخصوصا وقتے فهمید آوا با یہ مرد حدود چهل سالہ ے پولدار دوست شدہ و عین خیالش نیست ڪہ چے ڪار ڪردہ!
از رفتن آوا راضے بود! بہ قول خودش اصلا همچین زنے براش قابل تحمل نبود!
دوسال ڪہ گذشت من ازش خواستم ازدواج ڪنہ،گفت فعلا میخواد تنها باشہ و از نظر روحے آمادگے شو ندارہ!
منم زیاد اصرار نڪردم،سہ سال گذشت!
همہ چیز از وقتے شروع شد ڪہ یہ دختر مظلوم و ساڪتِ نوزدہ سالہ رو آورد پیشم و گفت بهش ڪمڪ ڪنم!
آب دهانم را قورت میدهد،لبخند تلخے میزند:از همون موقع فهمیدم ڪہ دلش پیشت گیر ڪردہ!
ڪمے از چایم مے نوشم و چیزے نمے گویم،ادامہ میدهد:یہ ماہ بعد از اینڪہ اومدے پیش من و جلسہ هات تموم شد،خودش گفت میخواد ازدواج ڪنہ!
هرچے پرسیدم ڪے رو در نظر دارہ گفت باید از طرف مقابلش هم مطمئن بشہ بعد بگہ بریم خواستگارے!
چند وقت همہ ش میرفت تو خودش،آروم و قرار نداشت!
بہ ظاهر خونسرد بود اما نبود! ازش پرسیدم مسئلہ بہ اون دختر خانم مربوط میشہ؟ گفت آرہ!
پرسیدم چرا؟ گفت نگرانم بخاطرہ اختلاف سنے و تفاوت اعتقاداتمون قبول نڪنہ!
گفتم مگہ چند سالشہ؟ مردد گفت نوزدہ!
جا خوردم! روزبہ آدمے بود ڪہ اختلاف سنے بالاے پنج شیش سالو قبول نداشت حالا میگفت از دخترے خوشش اومدہ ڪہ دوازدہ سال ازش ڪوچیڪترہ!
گفتم تفاوت اعتقاداتتون چیہ؟! گفت آدم مذهبے و معتقدیہ! ولے من مشڪلے با عقایدش ندارم،اما اونو نمیدونم!
اولین نفرے ڪہ بہ ذهنم رسید تو بودے! گفتم آیہ نیازے درستہ؟!
چشماش خندید و محڪم گفت آرہ!
هرچے باهاش صحبت ڪردم گفت از احساسش مطمئنہ و با عقل هم سنجیدہ! تو رو دوست دارہ!
این دفعہ دقیقا نقطہ ے مقابل آوا رو انتخاب ڪردہ بود! یہ دختر آروم و نجیب ڪہ میتونست خوب مسئولیت یہ زندگے رو بہ عهدہ بگیرہ اما نہ زندگے با روزبہ رو!
گفتم این دفعہ حاضر نیستم اصلا خواستگارے بیام! گفت بہ تو گفتہ بهت علاقہ دارہ و نمیخواد فڪر ڪنہ منظور یا قصد بدے داشتہ!
گفتم نظر آیہ چیہ گفت نمیدونم! یعنے میگہ نمیخواد!
خیالم یڪم راحت شد،انگار تو نمے خواستیش!
اصرار روزبہ بیشتر شد،جدے و قاطع با پدرش صحبت ڪرد.
پدرش گفت باید بہ خواستہ ش احترام بذاریم و بریم خواستگارے!
دفعہ ے اولے ڪہ اومدیم خواستگارے رو یادتہ؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بلہ!
_بهت گفتم اگہ براے فرزاد اومدہ بودم خواستگاریت از صمیم قلبم راضے بودم! اما براے روزبہ نہ!
اینو گفتم ڪہ بدونے مشڪلم تو نبودے یا از پسر خودم نامطمئن نبودم!
مشڪلم اختلاف اعتقادے و اخلاقے شما دو نفر بود!
بہ اندازہ ے زمین تا آسمون فاصلہ داشتید و دلتون نمیخواست این فاصلہ رو ببینید!
روزبہ میگفت ڪنار میاد و تو میخواستے روزبہ رو تغییر بدے!
میخواستے راهے رو برے ڪہ روزبہ قبلا رفتہ بود!
بهت گفتم آیہ جان! ازدواج تعمیرگاہ نیست! اما روے حرف خودت پافشارے ڪردے!
روزبہ یہ پسر سے و دو سالہ بود و تو یہ دختر بیست سالہ!
اون یہ زن پختہ و منطقے میخواست و تو یہ مرد احساساتے و پر شور!
اون بہ چیزے اعتقاد نداشت و تو شدیدا پایبند دین بودے!
روزبہ باید یڪے دو سال بعد از ازدواجش بہ فڪر بچہ دار شدن مے افتاد و تو تازہ میخواستے بہ دانشگاهت و خودت برسے و بچہ دار شدن برات زود بود!
همہ ے اینا رو میدونستید اما دلتون نمیخواست قبول ڪنید!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ #رمان_حورا #قسمت_نودم حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود
💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_یکم
_بفرمایین میشنوم.
_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم.
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...
_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...
_ مگر نه نمیومدین؟
_نه فقط... منم معذب.. بودم.
_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.
حورا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...
_ حیدری هستم.
_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.
_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.
_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.
_ درستونم بخونین من...
_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.
آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.
_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین.
_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.
آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود
دلم نمی خواست از برخورد میان من و علیرضا بویی ببرد و دوباره بی خودي حساس شود.
- باشه نگو بذار خـودم حـدس بـزنم؛ آهـا دایـی جونـت کرایـه ایـن چنـد مـاه رو ازت طلـب کـرده حـق داره بنده خدا با یه مغازه کوچیک خرازي که نمی شه شکم چهار نفر رو سیر کرد!
خدایا نفهمی تا چقدر!
- حرفات ایـن قـدر بچگانـه سـت کـه هـیچ جـوابی بـراش نـدارم . در ضـمن تـو مثـل اینکـه یـادت رفتـه پسردایی من دکتره!
از اینکه از علیرضا تعریف کردم خودم را سرزنش کردم. اما چاره اي نبود.
- چه خبره این قدر دکتر دکتر می کنی!
- تو رو جون شهین جونت بی خیال من شو!
- نکنه سر جشن دیشب کلی سرکوفت و سرزنش شدي!
درســت زد بــه هــدف. یــاد تمــام حرفهــاي پســردایی بــی انصــافم بغضــی بــزرگ در گلــویم بــه وجــود آورد.
- چیــه ســرخ شــدي؟اهــا پــس جنــاب اســتاد شــهر یاري توبیخــت کــرد آره! خوشــحالم فهمیــدين آدماي متحجر و عقب مانده اي هستن!
دیگر نتوانستم خونسردیم را حفظ کنم. کاسه صبرم لبریز شد و فریاد زدم:
- چی از جون اونا مـی خـواي چـرا ولشـون نمـی کنـی؟ مـی خـواي بـا تـوهین و تحقیـر خـودت رو آروم کنی؟ خسته نشدي؟ دوست داري منم به خونوادت ناسزا بگم.
- تو بیجا کردي!
- چطور تو می تونی به فامیل من گستاخی و هتاکی کنی من نمی تونم؟!
- تو اونا را با خانواده من، با افروزها یکی می کنی؟
- خـانواده دایـی مـن کجـا، خـانواده افـروز کجـا؟ یـک صـدم شـعور و فهمـی کـه خـانواده دایـی اسـدم دارن، افروزها ندارن!
- دیگه داري عصبیم می کنی!
- فقط تـو حـق دار ي عصـبی بشـی؟ مـن چـی؟ مـن کـه دارم از دسـت کارهـا ي تـو دیوونـه مـی شـم، بـه خـاطر تــو از عزیــزانم بریــدم، بهتــرین دوســتم بــه مــن پشــت کــرد، امـا الان مــی بیــنم هیچــی گیــرم نیومده.
- من هیچیم؟
- آره تــو هیچــی نیســتی. مــن احمــق نمــی دونــم چطـوري بـا مــرد بـد دهــن و بــی ادب و روانپریشــی مثل تو زیر یک سقف زندگی کنم
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_یکم
بهــزاد ماشــین را متوقــف کــرد و قبــل از آنکــه بــه خــودم بیــایم. ســیلی محکمــی صــورتم را ســوزاند و مـزه شـور خـون دهـانم را پـر کـرد. زخـم دیشـب لـبم پـاره شـده بـود و خـون مـی آمـد. اشـک هـاي گــرمم روي لــب پــاره ام مــی ریخــت و سوزشــش را بیشــتر مــی کــرد امــا دلــم بیشــتر ســوخته بــود!
بهزاد دستمالی به سمتم گرفت.
- بیا بگیرش.
دستش را پس زدم و رویم را برگرداندم.
- دستم خشک شد!
وقتـی عکـس العملــی از جانـب مــن ندیـد بـا شــدت سـرم را بــه طـرف خـودش چرخانـد و بـا حــرص دســتمال را روي لــبم گذاشــت. محکــم روي دســتش زدم و خــودم دســتمال را گــرفتم. ســرش را
روي فرمان گذاشت.
- بار اول و آخرم بود قول می دم.
- دفعه اولت نبود آمفی تئاتر رو یادت رفت؟
- ببخشین ولی تو با کارات و حرفات ناراحتم می کنی.
- به خدا دیگه نمی دونم چیکار کنم تا تو راضی باشی!
- می دونم آدم کم حوصله اي شدم اگه تو کمکم کنی بهتر می شم.
- تو عوض شدي.
- این تویی که عوض شدي.
- آره، امـا تـو یـه جـور دیگـه عـوض شـدي دائـم دنبـال بهانـه اي، اون بهـزاد صـبور و آروم نیسـتی. بـا کوچکترین حرف از کوره درمیري و فحش و ناسزا میدي.
- دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم.
- اگــه اون روز تــو ي بــاغ دوبــاره قبولــت کــردم و نخواســتم قصــه عشــقمون پایــان بگیــره فقــط بــه خاطر این بـود کـه فکـر مـی کـردم تـو بهـزاد خـودمی، همـون پسـر مهربـون و خـوش اخـلاق کـه نـازم رو می کشـید و از گـل نـازکتر بـه مـن نمـی گفـت . نـه پسـر عصـبی و بـد دهنـی کـه دم بـه دقیقـه تـوی صورت زنش می زنه!
سرش را بلند کرد و با التماس گفت:
- خواهش می کنم تمومش کن.
لــرزش دســتانش دوبــاره شــروع شــد و قطــرات درشــت عــرق رو ي پیشــانی اش نشســت. دوبــاره بــه قــول خــودش دچــار عارضــه ي ارمغــان آمریکــا شــده بــود. بــا دیــدن حــال ناخوشــش بــاز هــم بــدون اینکه نتیجه اي از بحثمان بگیرم آن را خاتمه دادم.
- حالت بهتره؟ می تونی رانندگی کنی؟
- خوبم.
دوباره به سوي مقصد حرکت کردیم.
- کجا میریم؟
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نود_ام ه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نود_و_یکم
طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من !
آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم.
آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم...
_ ببخشید .
به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت.
_ خواستم ازتون تشکر کنم.
این مدت زیاد بهتون زحمت دادم .
واقعا شرمنده .
+ خواهش میکنم.
از لحن سردش به شدت جا خوردم .
یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...
به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم.
با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم .
مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش .
به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم.
بهار با لبخند گرمی گفت
= وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟
ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده .
حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم.
خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت:
× راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم .
از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان.
چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن.
خانواده ؟ کدوم خانواده ؟!
ایناهم دلشون خوشه ها !
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم.
_ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم .
و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن.
_ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید .
= زبونتو گاز بگیر دختر .
زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم.
_ بفرما بهار خانوم اینم گاز .
خنده ای کرد و گفت.
= خدا نکشتت !
داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم.
سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت.
~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید.
مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد.
یعنی با مژده چی کار داره ؟!
مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟
پس چرا صداش زد ؟
به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟
اصلا چی کارته ؟!
کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay