eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_شانزدهم_و_هفدهم _من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت
♥💫♥💫♥💫♥💫♥🌺هوالرزاق قند تو دلم آب شد.گفتم:میشه کمکم کنید عوض بشم؟ با تردید جواب داد:بله،میشه. یهو ذوق کردم و بلند گفتم:ممنون.خدایا شکرت،کارم داره درست میشه.الهی شکررررر. _آقای کوروشی،لطفا... _او،بله.درست میگید.ببخشید. لبخند دلربایی زد ولی زود روشو با چادر گرفت. _میتونم با خانواده مزاحمتون بشم تا همه چیزو رسمی کنیم؟ _در این مورد با برادرم صحبت کنید.الانم اگه حرفاتون تموم شده،من برم؟ _بله،بله.بزارید براتون آژانس بگیرم. _نه ممنون،خودم میرم.زحمت نکشید. _نه خواهش میکنم.الان زنگ میزنم آژانس. بعد از چند دقیقه آژانسی که زنگ زده بودم بهش،اومد.آدرسو بهش دادم و حلما رو راهی کردم.خودمم راه افتادم سمت خونه بابام. _بله؟ _منم مامان.درو باز کن. _بیا تو. روی مبل میشینم و پشت سرم مامانم روی مبل میشینه. _حالت خوبه؟ _آره...مرسی. _چیشده یادی از ما کردی؟ _اومدم...اومدم بگم که...اول میخوام بگم که ازتون معذرت میخوام.من خیلی به شما بد کردم.میخوام که منو ببخشید. _باز چیشده؟ _من از رفتارم پشیمون شدم.میدونم که با شما بد رفتار کردم.تصمیم گرفتم عوض بشم و دوباره بشم همون یاسینی که توو بابا میخواستین. _اینا رو جدی میگی پسرم؟ _بله مامان جون از جاش بلند شد و به طرفم اومد.سریع از روی مبل بلند شدم و چند قدم باقی مونده رو من به طرفش رفتم.سخت همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردیم.شب وقتی پدرم اومد خونه،باهام سرد برخورد کرد.اما وقتی حرفای منو مادرمو شنید،اونم منو بخشید و قبولم کرد.دور هم داشتیم خوش و بش میکردیم که قضیه خواستگاری رو دوباره مطرح کردم.اینبار به مخالفت برنخوردم.قبول کردن که باهام بیان خواستگاری.همش از حلما میپرسیدن.منم هی ذوق میکردم و براشون از خوبیای حلما میگفتم.فردا صبح زنگ زدم به جواد و برای شب قرار خواستگاری گذاشتیم.خیلی خوشحال بودم.انگار نور امیدی تو دلم روشن شده بود.چندروزی بود خیلی خدارو کنارم حس میکردم و همین حس باعث میشد که گناه نکنم.با شور و شوق وصف نشدنی،پیرهن یقه آخوندی شیری رنگم😍رو میپوشم و بعد کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگم رو تنم میکنم.عطر مشهدم رو به لباسام میزنم.موهامم خیلی ساده شونه و مرتبشون میکنم. _بریم مامان؟ _به به!سلمان ببین پسرت شبیه شادومادا شده.عاقبت بخیر شی گلم. و جلو اومد و پیشونیمو بوسید. _مرسی مامانم. بعد از خرید گل و شیرینی به طرف خونشون حرکت کردیم.زنگ درو میزنم.پر از اضطرابم.صدای جواد تو کوچه میپیچه: _بله؟ _ماییم جواد جان. _بفرمایید داخل.خوش اومدید. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay