📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_شانزدهم_و_هفدهم _من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت
♥💫♥💫♥💫♥💫♥🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_هجدهم_و_نوزدهم
قند تو دلم آب شد.گفتم:میشه کمکم کنید عوض بشم؟
با تردید جواب داد:بله،میشه.
یهو ذوق کردم و بلند گفتم:ممنون.خدایا شکرت،کارم داره درست میشه.الهی شکررررر.
_آقای کوروشی،لطفا...
_او،بله.درست میگید.ببخشید.
لبخند دلربایی زد ولی زود روشو با چادر گرفت.
_میتونم با خانواده مزاحمتون بشم تا همه چیزو رسمی کنیم؟
_در این مورد با برادرم صحبت کنید.الانم اگه حرفاتون تموم شده،من برم؟
_بله،بله.بزارید براتون آژانس بگیرم.
_نه ممنون،خودم میرم.زحمت نکشید.
_نه خواهش میکنم.الان زنگ میزنم آژانس.
بعد از چند دقیقه آژانسی که زنگ زده بودم بهش،اومد.آدرسو بهش دادم و حلما رو راهی کردم.خودمم راه افتادم سمت خونه بابام.
_بله؟
_منم مامان.درو باز کن.
_بیا تو.
روی مبل میشینم و پشت سرم مامانم روی مبل میشینه.
_حالت خوبه؟
_آره...مرسی.
_چیشده یادی از ما کردی؟
_اومدم...اومدم بگم که...اول میخوام بگم که ازتون معذرت میخوام.من خیلی به شما بد کردم.میخوام که منو ببخشید.
_باز چیشده؟
_من از رفتارم پشیمون شدم.میدونم که با شما بد رفتار کردم.تصمیم گرفتم عوض بشم و دوباره بشم همون یاسینی که توو بابا میخواستین.
_اینا رو جدی میگی پسرم؟
_بله مامان جون
از جاش بلند شد و به طرفم اومد.سریع از روی مبل بلند شدم و چند قدم باقی مونده رو من به طرفش رفتم.سخت همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردیم.شب وقتی پدرم اومد خونه،باهام سرد برخورد کرد.اما وقتی حرفای منو مادرمو شنید،اونم منو بخشید و قبولم کرد.دور هم داشتیم خوش و بش میکردیم که قضیه خواستگاری رو دوباره مطرح کردم.اینبار به مخالفت برنخوردم.قبول کردن که باهام بیان خواستگاری.همش از حلما میپرسیدن.منم هی ذوق میکردم و براشون از خوبیای حلما میگفتم.فردا صبح زنگ زدم به جواد و برای شب قرار خواستگاری گذاشتیم.خیلی خوشحال بودم.انگار نور امیدی تو دلم روشن شده بود.چندروزی بود خیلی خدارو کنارم حس میکردم و همین حس باعث میشد که گناه نکنم.با شور و شوق وصف نشدنی،پیرهن یقه آخوندی شیری رنگم😍رو میپوشم و بعد کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگم رو تنم میکنم.عطر مشهدم رو به لباسام میزنم.موهامم خیلی ساده شونه و مرتبشون میکنم.
_بریم مامان؟
_به به!سلمان ببین پسرت شبیه شادومادا شده.عاقبت بخیر شی گلم.
و جلو اومد و پیشونیمو بوسید.
_مرسی مامانم.
بعد از خرید گل و شیرینی به طرف خونشون حرکت کردیم.زنگ درو میزنم.پر از اضطرابم.صدای جواد تو کوچه میپیچه: _بله؟
_ماییم جواد جان.
_بفرمایید داخل.خوش اومدید.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay