📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_دوم
ساعتی به شِکوههای مظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایهها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: «الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.» و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت.
کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.» ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان پف کردهام جاری شد و با گریه پرسیدم: «مجید! حال مامانم خوب میشه؟» با نگاه مهربانش، چشمان به خون نشستهام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداریام میداد: «توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!» سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: «الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... » که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: «نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته...» مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن «آروم باش الهه جان!» از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمهای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: «به مامان گفتی؟» عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: «نتونستم...» سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:«الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...» با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه عاجزانهام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: «عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!» عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد: «مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟» با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریهام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با غیظ میگفت: «عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!» و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ
✍جا خورد نه قربانت خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم هر چند آفتاب هم ملایم بود
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم بی خوابی دیشب و تمام روز جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ یا کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت همون گروه پیشتاز رفت زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم یه راهی برید قدمی بزنید اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی بلند شدن و توی اون فاصله کم پشت سرهم راه افتادن پایین
خانم ها که پیاده شدن منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت
- این بار بد رقم از شیطان خوردی بد جور ... این بار خدا نبود الهام نبود و تو نفهمیدی
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام ...
آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم جدی و بی تعارف در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا من تقریبا همیشه میام و
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت حقم داری برای برنامه اول، این یکم سنگین بود هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم تا اومدم از فرصت استفاده کنم یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد بیخود کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من
آره دیگه بچه پولداری و
راستی ماشینت کو؟ صبح بی ماشین اومدی؟ ...
شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع با شوخی هایی که از جنس من نبود به زحمت و با هزار ترفند خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم
سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک
جمعه بعد رو رفتم سرکار سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد اون رفت کوه ... من، نه
ساعت 12:30 شب، رسید خونه از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق گیج و منگ خواب چشم هام رو باز کردم نور بدجور زد توی چشمم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_دوم
حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین
آخر درآن خانه تنهایی کسی جزمارال خبری اززنده بودن و نبودن حورا نمی گرفت.
بادیدن مهرزاد حورا حسابی جاخورد.
سریع خودش راجمع و جورکرد و چادرنمازش که همیشه بالای میزش بود را سرش کرد.
مهرزادهم بادیدن حورا سریع به عقب برگشت و عذرخواهی کرد.
_ بفرمایین.
_ حورا تروخدا این بچه بازیا رو بزار کنار.
_ بچه بازی چیه کاری دارین بگین!
_این رسمی حرف زدنا و دوریا و مخفی کردنا اصلا به نفع تو نیست.
_ نفع خودمو فقط خودم میفهمم. لطفا تنهام بزارین.
_ بابت اون تصادف... من.. معذرت میخوام.
اصلا نفهمیدم که... کنترل ماشین از دستم.. خارج شد.
_ مهم نیست یادآوریش نکنین.
_ پس بزار حرفمو بزنم تا نگفته نمیرم.
_ اما اون روز بخاطر همین حرف داشتین من و خودتون رو به کشتن می دادین.
_ متاسفم.. اشتباه کردم اصلا غلط کردم خوبه؟
_ با عذرخواهی چیزی حل نمیشه.
_ خب چیکار کنم تو بگو. بخدا این موضوع خیلی حیاتیه. ربطی به علاقه منم نداره که انقدر از شنیدنش اکراه داری.
این موضوع یک قضیه شخصیه درباره تو.
_ خب میشنوم.
مهرزاد تا خواست سخنی بگوید مریم خانم از راه رسید و حورا در اتاقش را بست. نمی خواست زن دایی اش او را با مهرزاد ببیند.
حوصله جار و جنجال نداشت.
این چه رازی بود که هروقت مهرزاد قصد سخن کرده بود مانعی بر سر حرفش ایجاد می شد.
کاش زودتر حرفش را بگوید و حورا را از دوگانگی و سردرگمی در بیاورد.
شب موقع رفتن مارال از اتاقش، دفتر یادداشتش را برداشت و قلم به دست گرفت.
"بعضی ها خیال می کنند
دوست داشتن ساده است
خیال می کنند
باید همه چیز خوب باشد
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما من می گویم
دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود
که بی حوصله می شود
که بهانه می گیرد
که یادش می رود بگوید
دلتنگ است
یادش می رود
با شیطنت بگوید
دوستت دارم ...
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی
شاهکار کرده ای!
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که
دوست داریم
که عاشقیم
و این درست ترین
اشتباهِ ممکن است.."
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_دوم
- یک هفته دارم می گـردم مـی خواسـت پیـدا بشـه تـا حـالا پیدا شـده بـود . در ثـانی مـن دیگـه طاقـت ندارم دوست دارم هر چی زودتر به تو برسم مگه تو هم همین رو نمی خواي؟
با من من گفتم:
- خب چرا، ولـــی....
- فردا ساعت هشت میام دنبالت، اُکی؟
مردد بودم، نمی دانستم خواسته اش را قبول کنم یا رد کنم.
- الو سهیلا خوابت برد؟
- نه.
- پس چرا جواب نمی دي؟
- باشه.
- فردا می بینمت باي.
بعـد از پایـان مکالمـه بـه طـرف پنجـره اتـاقم رفـتم و بـه آسـمان صـاف و پرسـتاره نگـاه کـردم. آهـی کشیدم و با خودم رمزمه کردم: «خدایا خودت آخر و عاقبت این ازدواج را به خیر کن!»
با عجله صـبحانه ام را خـوردم تـا اگـر بهـزاد آمـد زیـاد معطـل نمانـد . بـه حـد کـافی بـی حوصـله و دمـغ بودم. غر زدنهاي بهزاد خارج از تحملم بود.
- کاش همه صبحانه ات را می خوردي مادر!
- دیگه سیر شدم. خیلی ممنون، الان بهزاد میاد دنبالم.
- شناسنامه اش رو پیدا می کرد، بهتر نبود؟
- من که حرفی ندارم اون خیلی عجله داره.
- آخه این همه عجله لزومی نداره.
زن دایـی ازگـم شـدن شناسـنامه بهـزاد و عقـد موقـت مـا ناراضـی و دلخـور بـود. بـا صـداي زنـگ در، آمـاده حرکـت شـدم. بــا زن دایـی خـداحافظی کــردم و بـه سـمت در خروجـی رفـتم کـه زن دایـی بـا سرعت خـودش را بـه مـن رسـاند . بـا تعجـب بـه طـرفش برگشـتم . بـا چهـره ا ي نگـران بـه مـن لبخنـد کم حالی زد و گفت:
- تو من رو جاي مادرت قبول داري؟
- البته، چیزي شده؟
سرخ شـد، کمـی ایـن دسـت و آن دسـت کـرد ماننـد کسـی کـه مـی خواهـد چیـزي بگویـد امـا خجالـت می کشد. نفسی تازه کرد و گفت:
- دختـرم حواسـت رو جمـع کـن، تـو و آقـا بهـزاد فقـط بـا هـم صـیغه مـی شـین یعنـی عقـد موقـت نـه عقـد دائـم! اینـا خیلـی بـا هـم فـرق دارن! تـوي صـیغه زن دسـتش بـه جـایی بنـد نیسـت، هـیچ حـق و حقوقی هـم نـداره و هیچـی بهـش تعلـق نمیگیـره، تـا وقتـی عقـد دائـم نشـدین و عروسـی نگـرفتین، هیچگونه ارتباطز بـا هـم نداشـته باشـین، حتـی اگـه بهـزاد هـم اصـرار داشـت قبـول نکـن راسـتش مـن از این خانواده کمی می ترسم جا پات رو محکم کن بعد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_دوم
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay