📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: «بَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.» نگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم.
با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفتهای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان میآمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: «الهه جان! از خونه چه خبر؟» به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.» سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: «انشاءالله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.» آهی کشید و گفت: «دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.» از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خندهای کوتاه گفتم :«انشاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.» چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصههایم، فقط لبخند بزنم.
پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پلههای طولانیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: «چه بلایی سر خودت اُوردی؟»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#بخش_دوم
با همان لحن نازدار مے گوید:براے آگهے استخدام تون اومدم،لیسانس نقشہ ڪشے دارم و دو سال سابقہ ے ڪار تو یہ شرڪت خوب و معتبر...
میخواهد حرفش را ادامہ بدهد ڪہ روزبہ مے پرسد:چرا دیگہ تو اون شرڪت نیستید؟!
مینو چند لحظہ مڪث میڪند و سپس جواب میدهد:بہ مشڪل مالے برخوردن و منم سریع اومدم بیرون!
روزبہ مے گوید:اسم شرڪت سابقے ڪہ توش ڪار میڪردید رو لطفا با آدرس و شمارہ تلفن برام بنویسید!
مینو من من ڪنان مے پرسد:حتما لازمہ؟!
روزبہ جدے مے گوید:بلہ!
سپس صداے برداشتن گوشے تلفن و صداے روزبہ مے پیچد:آقا حامد! لطفا دوتا چایے بیار!
یڪے از پوشہ ها رو پیدا میڪنم و با دقت بہ شمارہ اے ڪہ رویش نقش بستہ نگاہ میڪنم،بہ سمت روزبہ و مینو برمیگردم و پروندہ را روے میز میگذارم.
روزبہ نگاهے بہ پوشہ مے اندازد و رو بہ مینو مے گوید:مے فرمودین!
زبانِ مینو دوبارہ جان مے گیرد:بیست و پنج سالمہ و یہ سرے از نمونہ ڪارهامو با اسم و آدرس پروژہ ها براتون آوردم!
با دقت شمارہ ے پروندہ ها را چڪ میڪنم اما خبرے از پروندہ هاے مورد نظر روزبہ نیست!
نفس عمیقے میڪشم و بہ سمت روزبہ برمیگردم:دوتا از پروندہ ها نیست!
نگاہ روزبہ بہ سمت من مے آید،همانطور ڪہ دستش را روے پیشانے اش میگذارد آرام مے گوید:فڪر ڪنم دست فرزادہ! لطفا همینا ڪہ روے میزہ ببرید فردا میگم چے ڪارشون ڪنید.
سرے تڪان میدهم و بہ سمت میز قدم برمیدارم،مینو چهار چشمے بہ روزبہ زل زدہ و لبخند عمیقے روے لبانش نقش بستہ!
ڪسے چند تقہ بہ در میزند،روزبہ اجازہ ے ورود میدهد و حامد سینے بہ دست وارد میشود. فنجان چاے ها را مقابل روزبہ و مینو میگذارد و خارج میشود.
پروندہ ها را ڪہ برمیدارم روزبہ از روے صندلے اش بلند میشود و دستانش را داخل جیب هاے شلوار مشڪے ڪتانش مے برد.
با لبخند ڪجے بہ مینو زل میزند:هروقت چاے تون رو میل ڪردید لطفا تشریف ببرید!
مینو متعجب نگاهش میڪند،میخواهد دهان باز ڪند ڪہ روزبہ اجازہ نمیدهد!
_خانم من اینجا وقتے براے نمایش و مسخرہ بازے ندارم!
چشمان مینو گرد میشود و سریع مے گوید:متوجہ ے حرف هاتون نمیشم ما ڪہ هنوز راجع بہ ڪار و شرایط استخدام حرف نزدیم!
روزبہ ابروهایش را بالا مے اندازد و نگاهش را از پا تا سر مینو بالا میڪشاند و روے چشمانش توقف میڪند.
_منظورم طرز پوشش،آرایش،صحبت و حتے نشستن تونہ!
مینو سریع مانتویش را جلو میڪشد و مضطرب نگاهے بہ من مے اندازد!
_تو آگهے تون ننوشتہ بودید اگہ خانم بیاد باید محجبہ باشہ!
روزبہ ڪوتاہ مے خندد:اینجا محجبہ و غیر محجبہ نداریم! منظورم طرز پوشش و آرایش تون نیست،منظورم هدف پوشش و آرایش تونہ!
مینو گیج و سردرگم نگاهش میڪند،روزبہ ڪمے اخم میڪند:شما تو همین برخورد اول بہ من توهین ڪردید!
مینو بلند مے گوید:من؟!
روزبہ سرش را تڪان میدهد:بعلہ شما! از تڪ تڪ حرڪتاتون پیداست خواستید منو با ظاهر و رفتارتون براے استخدام ڪردنتون مجاب ڪنید!
مینو عصبے بلند میشود،روزبہ با آرامش ادامہ میدهد:من نہ آدم مذهبے ام نہ قانوناے زیاد دست و پا گیر براے ڪارمنداے شرڪت گذاشتم! اما اینجا برام محل ڪار و رشدہ بہ ذهن و هوش آدما احتیاج دارم نہ قیافہ و بدنشون!
این را ڪہ مے گوید خون در صورتم مے دود،با گفتن ببخشیدے سریع از اتاق خارج میشوم.
پروندہ ها را روے میز میگذارم و نفس عمیقے میڪشم،یادِ جملات روزبہ ڪہ بہ آن دختر گفت مے افتم دوبارہ گونہ هایم سرخ میشوند. احساس میڪنم باید آب میشدم!
صداے عصبے صحبت ڪردن مینو نزدیڪ میشود و دو سہ دقیقہ بعد در حالے ڪہ زیر لب مے گوید:مرتیڪہ ے بیشعورِ اُمُل!
در اتاق را محڪم مے ڪوبد و با حرص از سالن خارج میشود!
نفس عمیقے میڪشم و بہ پروندہ ها نگاہ میڪنم،در دل مے گویم:انگار هنوز انسانیت و انصاف نَمُردہ!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روزها مثل برق و باد مے گذشت،اڪثرا سرم در ڪتاب هایم بود و روزهاے زوج مشغول ڪار در شرڪت بودم!
یاس یڪ بار بہ دیدنم آمد،دلم میخواست دوستے مان باز هم ادامہ داشتہ باشد اما ترحمے ڪہ در چشمانش بود این اجازہ را نداد!
تصمیم گرفتم گاهے بہ صورت پیامڪے جویاے احوالش بشوم،نازنین و همتا و یڪتا بیشتر تلفن میزدند انگار مراعات حالم را میڪردند!
نازنین غیرمستقیم گفت دلتنگم شدہ اما تا وقتے خودم نخواهم بہ دیدنم نمے آید،هنوز بین خانہ ے خودش و خانہ ے پدرش سرگردان است!
مثل اینڪہ راضے ڪردن پدرش ڪار آسانے نیست،گفت مهدے بے اندازہ دلتنگم شدہ اما پدرم خواستہ از من دور باشند!
مهدے از نازنین خواستہ بہ من بگوید ڪہ درِ خانہ ے شان همیشہ بہ روے من باز است! با رفتن هادے علاقہ و محبت آن ها نسبت بہ من ڪم رنگ نشدہ،من هم مثل همتا و یڪتا دختر خانوادہ ام!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#بخش_سوم
از این دورے و فاصلہ گرفتنم دلگیر اند و دوست دارند گاهے بہ دیدنشان بروم،حتے مهدے گفتہ بے صبرانہ براے آیندہ اے نزدیڪ منتظر ڪارت دعوت عروسے من است!
نازنین میگفت شنیدہ ڪہ مهدے بہ فرزانہ میگفته:ما دیگہ سہ تا دختر داریم فرزانہ! هادے رفتہ اما آیہ هست!
یہ وقت خودخواہ نشے اگہ این دختر خواست عروس یہ خانوادہ ے دیگہ بشہ دلخور بشے یا باهاشون قطع رابطہ ڪنے!
آیہ دیگہ تا ابد دختر ماست،اگہ مصطفے بذارہ یہ چند وقتے ڪہ بگذرہ و حال همہ مون بهتر بشہ خودم واسطہ میشم براے ازدواجش! اگہ دلشون خواست و اجازہ دادن یہ مقدار از جهازشم تو با سلیقہ ے خودت بخر!
مبادا بین آیہ با همتا و یڪتا فرق بذارے،مطمئن باش اینطورے هادے هم خوشحالہ و راضیہ!
نازنین میگفت و من خجالت زدہ میشدم،با این حرف ها دیگر رویم نمیشد بہ دیدنشان بروم!
بے معرفتے ڪردم،جواب محبت هایشان این نبود!تصمیم گرفتم خیلے زود بہ دیدنشان بروم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نگاهے بہ ڪوچہ ے خلوت مے اندازم و مردد قدم برمیدارم،با هر قدم دلم یڪ جورے میشود!
از چهلم هادے بہ بعد دیگر بہ این محلہ نیامدم،همین خاطرات ڪوتاہ زجرڪشم میڪرد!
آذر ماہ هم رسید و هفت ماہ از پرواز هادے گذشت! زندگے است دیگر با تمام تلخے هایش ادامہ دارد...
مقابل خانہ ے شان مے رسم،نفس عمیقے میڪشم!
قبل از اینڪہ پشیمان بشوم انگشتم را بہ سمت زنگ مے برم و آن را میفشارم.
سوزِ هوا تنم را بہ لرزہ در مے آورد شاید هم هواے این خانہ دیگر بہ من نمے سازد!
چند لحظہ بعد صداے همتا مے پیچد:بعلہ؟!
بہ سمت آیفون ڪہ صورت برمیگردانم تقریبا جیغ میزند!
_آیہ! تویے؟!
هنوز انرژے و گرما در صدایش موج میزند،لبانم را از هم باز میڪنم:آرہ!
در باز میشود و همتا سریع مے گوید:بیا تو!
وارد حیاط میشوم،از قصد تنها آمدم دلم نمیخواست فڪر ڪنند بخاطرہ همراهے یا اجبار پدر و مادرم بہ دیدنشان آمدہ ام.
در را مے بندم و قبل از اینڪہ با نگاہ ڪردن بہ حیاط بخواهم اجازہ حملہ ے خاطرات را بدهم با قدم هاے بلند خودم را نزدیڪ در ورودے ساختمان مے رسانم.
همتا با لبخند گرمے براے استقبال ایستادہ،میخواهم براے سلام و احوال پرسے دهان باز ڪنم ڪہ اجازہ نمیدهد و سریع در آغوشم میڪشد!
لبخند عمیقے لبانم را از هم باز میڪند،همتا همانطور ڪہ مرا محڪم در آغوشش مے فشارد مے گوید:دلم برات تنگ شدہ بود بے معرفت!
محڪم دستانم را دور ڪمرش مے پیچم:شرمندہ ام بہ خدا! فڪر میڪردم با دیدنم... اصلا ولش ڪن!
از آغوشش جدایم میڪند و با لبخند بہ صورتم زل میزند:سلام!
بے اختیار میخندم:سلام! خوبے؟! من آیہ ام و شما؟!
همانطور ڪہ مے خندد دستش را بہ سمتم دراز میڪند و مے گوید:همتام! ما قبلا همدیگہ رو جایے ندیدیم؟!
با اتمام این جملہ هر دو بلند مے خندیم،با دست بہ داخل اشارہ میڪند:بیا داخل تا قندیل نبستیم!
ڪفش هایم را در مے آورم و وارد میشوم،دماے خانہ گرم است اما براے من همچنان سرد!
نگاهے بہ سالن مے اندازم و رصدِ طبقہ ے دوم را فاڪتور مے گیرم!
همتا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آید مے گوید:مامان و بابا رفتن بیرونالاناست ڪہ پیداشون بشہ،یڪتام تازہ از دانشگاہ اومدہ بود خوابیدہ الان بیدارش میڪنم!
سریع مے گویم:نہ! بذار بخوابہ فعلا هستم!
چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ دستش میدهم،گرم مے گوید:بشین! خونہ ے غریبہ ڪہ نیومدے،منم شیرڪاڪائو گرم میڪنم میام!
همانطور ڪہ روسرے ام را در مے آورم بہ سمت مبل هاے راحتے میروم و مے نشینم.
از اینجا همتا را مے بینم ڪہ در آشپزخانہ ایستادہ،همانطور ڪہ شیرڪاڪائو را داخل شیرجوش مے ریزد مے پرسد:حالت خوبہ؟ مامان و بابا چطورن؟ از نورا و یاسین چہ خبر؟ خانوادگے بے معرفت شدید!
لبم را بہ دندان مے گیرم:همگے حالشون خوبہ و ڪلے سلام رسوندن،دلشون میخواست همراهم بیان اما من خواستم تنها بیام تا یہ دفعہ دیگہ دستہ جمعے مزاحم بشیم!
شیرجوش را روے گاز میگذارد و بہ سمتم برمیگردد:خوب ڪارے ڪردے اومدے،نمیدونے چقدر دلمون برات تنگ شدہ بود! بابا گفت فعلا نیایم پیشت تا حالت بهتر بشہ و خودت بخواے ریختِ ما رو تحمل ڪنے!
آرام میخندم و مے گویم:واقعا نمیدونم چطور عذرخواهے ڪنم! این مدت انقدر تو خودم بودم ڪہ...
نمیدونم توے این چندماہ چہ اتفاقایے افتادہ!
لبخند تلخے میزند،میخواهد حرف را عوض ڪند!
_راستے از دانشگاہ چہ خبر؟! خانم وڪیل شدے؟!
پوزخند میزنم:نہ! ڪنڪورو گند زدم امسالم پشت ڪنڪورے ام!
بہ سمتم مے آید:فداے سرت! سال بعد حتما موفق میشے!
ڪنارم مے نشیند،با دقت نگاهش میڪنم ڪمے لاغرتر شدہ و زیر چشمانش گود افتادہ اند!
شلوار و پیراهن سادہ ے مشڪے رنگے بہ تن دارد،شرمگین مے پرسم:فرزانہ جون حالش چطورہ؟بابا مهدے خوبہ؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@re
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_چـهـارم
✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش
- نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش
دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد
- من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی
هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود
عشق بود هدف بود ... انگیزه بود
بنده خدا بودن برای خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن
- سینا ... بچه ها این نمیاد
ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه
- خسته شدی؟
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده
چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون
- من، خدا بشم؟
جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد
- برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن
بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم
- به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه
خندیدم و زدم روی شونه اش
- قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم
تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود
نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🎗💞🎗💞🎗💞🎗💞 #رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_سوم صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از ات
❤💥❤💥❤💥❤💥❤
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود..
حورا... حورا... حورا...
حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود.
اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود.
وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود.
نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد.
بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای.
وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند.
تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود.
یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه.
یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت.
بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد.
در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد.
_سلام رفیق چطوری؟
_به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟
_داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود.
_دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟!
_آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم.
_این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش.
_دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟!
_فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی.
_باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم.
_خواهش میکنم داداش. یا علی مدد
_خدافظ
مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت.
حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود.
حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود.
گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی...
اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی...
گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی...
شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.
اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤💥❤💥❤💥❤💥❤
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم.
- قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟
آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم:
- مطمئن باشین.
زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد.
بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد.
- سلام
- نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین!
- سلامت کو؟
- خیلی خب سلام.
- زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟
- از انتظار متنفرم.
- این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست!
از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد.
- راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند.
- همون جشن عروسی کافی بود.
- مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟
با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!»
با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم:
- شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند.
بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت:
- تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي!
از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود
کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
- بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟
بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت:
- نه به هیچ وجه.
این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی!
بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت:
- تعجب نکردي؟
- نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟
- اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن!
خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت رضایت داده بودند!
- رسیدیم.
- حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود.
- براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم.
ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم.
- حالا کجا بریم؟
- من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم.
- من چیکار کنم؟
- فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم!
- فکرکردم یک مهمونی ساده است؟
- مثلاً جشن نامزدیمونه ها!
دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم:
- ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم!
بهزاد سرم داد کشید:
- از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_سو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay