📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_ششم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اوم
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اخه کي مي تونه جاي تورو تو دلم بگيره محمد نصر؟.. اين حسي که به تو دارم رو به هيچ کس ديگه اي نداشتم و نخواهم داشت... امين هر کاريم که کنه به پای تو نمی رسه... کي ميتونه مثل تو باشه براي من؟... محاله.. محمد يه دونه اس...ديگه فصل امتحاناتم هم رسيده بود و مشغول درس ها شده بودم. يه هفته گذشت و بالاخره روز امتحان پايان ترم ادبيات بود. بعد اين دو امتحان ديگه هم داشتم و خلاص. نيم ساعت زودتر رسيدم سر جلسه امتحان ولي همه اومده بودن. شماره صندليم رو نگاه کردم و
نشستم. با چشماي سرگردونم کاملا غير ارادي دنبال امين موحد مي گشتم. چه تيپي زده بود لامصب. معلوم نيست اومده دلبري کي؟ داشت با دوستاش حرف مي زد. هر از گاهي چشم تو چشم مي شديم و سر هر دومون با شرم به
زير مي افتاد. کل محرم و صفر رو مشکي پوشيده بود . خدا رو شکر که امروز عوض ش کرده. صداشو مي شنيدم . داشت با لهجه اصفهانيش صحبت مي کرد. منم ازين ور عشق مي کردم. محمد نصر هم اصفهانيه ولي اصلا لهجه نداره...مراقب اومد و امتحان شروع شد. قبل اینکه بخوام چیزی بنویسم يه بار سرمو چرخوندم و ته کلاس رو نگاه کردم . مي خواستم ببينم امين کجا نشسته. همين که سرمو چرخوندم ديدمش. تکيه داده بود
به صندليش و خودکارش رو روي چونه اش مي کشيد و داشت نگاهم مي کرد. اوووففف بدجور سوتي دادم. حالا فکر مي کنه عاشق دلخسته اشم...شروع کردم به نوشتن. تا اخر امتحان هم استاد نيومد سر جلسه و من تو فکر اين بودم که چه کار باید بکنم و چطور با استاد صحبت کنم؟ هااااا آرههههه امين ادرس ايميل استادو داره.... يعني بايد ازاون بگيرم؟؟... واااي خجالت ميکشم... چرا اون ؟... نمي شد يکي ديگه؟.. تو همين فکرا بودم که پاشد برگه اش رو داد و رفت بيرون. بعد امتحان هر چقدم منتظر موندم اصلا برنگشت و منم درمونده بودم که چه کنم؟ با هم کلاسيام رفتيم تو محوطه. همينطور داشتيم صحبت مي کرديم و راه مي رفتيم اخرش يه جا وايستاديم . چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم که يهو وسط خنده چشمم افتاد به امين...دوستاي اونا هم يه گوشه محوطه ايستاده بودن و صحبت مي کردن ولي امين يه قدم دور تر از حلقه اشون ايستاده بود. چشم تو چشم شديم. قلبم ريخت و سريع خنده ام رو فرو دادم. سرشو انداخت پايين و رفت سمت دوستاش. با بچه ها خداحافظي کرديم و متفرق شديم. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه که يکي صدام کرد. -: خانم رادمهر...ايستادم. چقد صدا واسم آشنا بود. چرخيدم و روبروم يکي از دوستاي صميمی چهارسال دبيرستانم رو ديدم... زهرا بود...مي دونستم اينجا درس ميخونه ولي نديده بودمش تاحالا. محکم همو بغل کرديم و شروع کرديم به قربون صدقه هم رفتن. اکيپ امين اينا هم رفتن سمت ايستگاه. واقعيتش دانشگاهمون اونقدر بزرگ بود که فقط بايد با اتوبوساي داخل دانشگاه اينور اونور مي رفتيم و به مسجد و سلف و کلاسا و کارهاي اداريمون و خوابگاه مي رسيديم. و ازاونجايي که دانشگاه چند کيلو متر بيرون شهر قرار داشت بعد اينکه اتوبوس ها ايستگاه هاي داخل رو تموم مي کردن از دانشگاه بيرون مي رفتن و بقيه رو تو ايستگاه داخل شهر پياده يا سوارمي کردن و دوباره برمي گشتن دانشگاه. زهرا-: الان چيکاره اي ؟-: زري من بايد آدرس ايميل استادمون رو واسه کتابم پيدا کنم که فقط اون پسره داره...زهرا-: کدوم پسره؟ -: اوناها دارن با دوستاش مي رن.. واييي زري کپپپييههه محمد نصره.. ولي خجالت مي کشم برم ازش بپرسم...زهرا-: چرا خجالت؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay