eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه بالاخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت: به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ... فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ... نمیخوام ببینمت ... سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به لجبازیت ادامه بده ... از اتاق بیرون رفت و در رو بست... نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد: الله اکبر .. انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : الا بذکر الله تطمئن القلوب بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد، فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش، خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ... از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ... +++ دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 زنی که میخواهد نسترن را ببرد، نگاهی به من می اندازد و می پرسد: _انتی زینه؟ «تو خوبی؟» جمله ای ساده راپرسید.. ولی بخاطر اتفاقاتی که افتاد، تمام کلمات و معناییشان از سرم پرید.. انگار یک بچه ی کلاس اولی بودم... نتوانستم بفهمم که چه چیزی را پرسید.. برای اینکه حرفش رابفماند، دوباره پرسید: _خوب؟ از درد صدایم در نمی امد، فقط سری تکان دادم مرد ها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود، که احتمالا دارند مردم را متفرق میکنند.. خودم را به ظرف پیکر بی جان نساء میکشانم... دلم میخواهد نساء صدایش کنم.. کاش در دلم برای براورده شدن ارزویش آمین نمی گفتم.... چقدر شهادت را دوست داشت.. چه لبخند شیرینی روی لب هایش نشسته.. بوسه ای روی پیشانی خونی اش می کارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم.. پیکر محمد هنوز روی زمین است.. رمق از پاهایم میرود و روی زمین می افتم... حالا نمیدانم از درد جسمم ناله کنم و به خود بپیچم یا درد روحم.. یکی از مرد ها با بیسیم حرف میزند... دست و پا شکسته حرف هایش را می فهمم _سقط الرنجه فی اشباک.. هفتاه هنا الان.. لکن شخصین استشهدوا.. «شاه ماهی مون توی تور افتاد... اون دختره هم اینجاست... ولی دو نفر شهید شدند» و بعد نگاهش را به محمد و نساء دوخت.. خودم را کشان کشان روی زمین، به محمد می رسانم و با بهت نگاهش می کنم... محمد همین چند دقیقه پیش زنده بود و برای چشمک می زد.. به ساعتم نگاه میکنم.. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته... یعنی تمام ان درگیری ها و شهادت دو نفر از عزیزانم در کمتر از یک ربع اتفاق افتاده؟! هنوز باور نمی کنم که محمد رفته.. چند بار تکانش میدهم.. مثل زمانی که همیشه پشتم بود و در کودکی از سر ترس های بچه گانه ام گریه میکردم و او در آغوشم می گرفت... دلم میخواست الان هم کنارم بود ودر اغوشم میگرفت و می گفت: _گریه نداره که... اگه شهید نشیم می میریم.. علی را میبینم که کنار در، مات و مبهوت حال مانده... ساک هایمان از دستش افتاد.. علی ارام به سمت دیگر محمد میرود و دقیقا رو به رویم می افتد.. همینکه که علی روی زمین افتاد، قطره ای اشک از چشمم سرازیر شد و روی لباس خاکی و خونی محمد افتاد.. بغض بدجوری گریبان گلویم شده.. دست های محمد را آرام وبا احتیاط کنار بدنش می گذارم و موهای خرمایی رنگش را ارام با دستانم شانه میکنم.. انگار میان گل های شقایق های وحشی خوابیده و بدنش پر از گل های شکوفه زده همین چند ساعت پیش میتوانست بخندد، حرف بزتد و برایم چشمک بزند، اما الان ارام و بی صدا خوابیده.. بدنش پر از تیر و ترکش بود... اصلا قابل شمارش نبود.. هر جایی از بدنش را که میخواستم سالم لمس کنم، دستم به گودی کوچکی بود افتاد که داخلش یه تیر بود راستی ارزوی محمد هم شهادت بود... ای کاش در بین الحرمین روبه روی حرم برای قبولی دعایش، امین نمی گفتم... چرا خدا آمین های من را پذیرفت؟ اون از نساء و ان هم از محمد چرا من شهید نشدم همه رفتند و من ماندم..... برادرم رفته بود و من مانده بودم؟ الان که دارم فکر میکنم میبینم که محمد به ارزویش رسید.. ارزویش شهادت بود.. با انکه به زبان نگفته بود ولی من ان را در چشمان عسلی اش که هم رنگ چشمان خودم بود، دیدم... چرا با این همه شباهت من و او شهید نشدم؟ محمد جایی که اربابش شهید شد، به شهادت رسید و به اسمان رفت... چقدر خوب بود که ادم در کربلا شهید شود... محمد غریب شهید نشد... محمد در شهر یارش شهید شد دو نفر از مرد ها یک برانکارد را کنار بدن محمد می گذارند و به منی که خیره محمد هستم و دارم صورتش را نوازش میکنم، می گویند: _عفواً اختي... علینا ان ناخد الشهید «ببخشید خواهرم باید شهید را ببریم» بلند می شوم... که همزمان علی هم بلند میشود... علی در حال و هوای خودش است... قطره های اشک صورتش را تر کرده... حق دارد که گریه کند... حق دارد که شوکه شود... موقع رفتنش محمد زنده بود والان شهید... برادرمان چه زود از بینمان رفت من اما نمی توانم گریه کنم... همه چیز را در خودم می ریزم... چون مطمئنم کسانی در کشورم هستند که بیشتر از من نگرانند محمد را روی برانکارد می گذارند... و روی بدنش پارچه ای سفید می کشند... بغض چنان گلویم را می فشارد که میخواهم همینجا بلند بلند گریه کنم... برادرم چه زود به زیر پارچه سفید رفت! 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹