#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_109
به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقلاش بی نتیجه مونده
بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت: ولم کن
اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تلاش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از
دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد.
به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم
کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و
نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت: خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟
فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟
فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: هیچی
فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت: دستام داره میشکنه سهیل
- اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟
-... آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم
-اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت
کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ...
فاطمه که از درد گریه ش گرفته بود، گفت: چی میگی سهیل؟ ...
-وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی
روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی
رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با
ورش داری ... پس چته فاطمه؟
فاطمه زار زد: دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ...
صدای گریه ش بلند شد ... سهیل محکم گفت:
-از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟
-از هیچ کدوم...
سهیل فریاد زد:پس از چی؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_109
✍ #زینب_قائم
دوست دارم برای محمد گریه کنم... اما نمی شه بین این همه مرد نامحرم... دوست دارم خودم برایش روضه بخوانم
صدای محمد در ذهنم می پیچد.. محمد اشعار فارسی را خیلی دوست داشت... همیشه برای من و مامان میخواند...
_کجایی، ای عمری که در هوایت نشستم زیر باران ها؟ کجایی؟/اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان ها کجایی؟
این شعر را خیلی میخواند و عشق می کرد... مامان میگفت این شعر و برای کی میخونی!
اونم پرو پرو میگفت برای عشقم که منظورش ما بودیم
حالا من دوست دارم برایش بخوانم... اگر نگاهای زیر چشمی بقیه بگذارند..
هواپیما در خاک وطنم می نشیند و گفت و گوی من و محمد تمام میشود... کمیل به زحمت از کنار تابوت محمد جدایم می کند... در فرودگاه امام خمینی... چند ماشین نظامی با چراغ های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند.. و مقابلشان مرد هایی مسلح و آماده درگیری با لباس های مشکی نیروهای ویژه و صورت های پوشیده ایستاده اند... یعنی محمد هم جزوی از اینا بوده است... این همه ادم برای استقبال ما؟
دقیقا مثل فرودگاه بغداد، بدون طی تشریفات سوار ون میشویم... اما این بار محمد و نساء همراه ما نیستن...
سوار ون می شوم... اما چشمانم فقط در هواپیما را نگاه می کند تا شاید پیکر برادرم را بیرون ییاورند... اما شیشه ها دودی است و چیزی پیدا نیست..
بعد از تقریبا نیم ساعت، ملشین متوقف می شود و پیاده می شویم...
کمیل و علی ازم جدا می شوند و سحر کنارم می اید و برای اطمینان دستم را میان دستانش حا می دهد...
سحر به مرد میانسالی نگاه می کند و می گوید:
_اقای جمالی... اتاق خانم منتظری را نشونشون بدید
و من را به دنبال خودش می کشد به داخل خانه... خانه ویلایی که دو خواب دارد... سحر اتاقی که فقط یه میز و یه صندلی و تخت کوچکی دارد و نشانم می دهد:
_ببخشید فرشته جان... دو سه روزی باید اینجا قرنطینه باشی تا از بابت امنیتت خیالمون راحت شه...
فرشته؟... او اسم دیگرم را از کجا می دانست؟
حوصله ندارم چیزی بپرسم... فقط می گویم:
_من میخوام توی مراسم خاکسپاری محمد باشم
_فعلا آقا محمد و نساء توی سردخونه هستن... تا مراحل اداری شون انجام بشه و خانواده هاشون مطلع بشن.. قرنطینه تو هم تموم میشه
روی تخت می نشینم و از درد معده ام به هم می پیچم... سحر متوجه می شود و کنارم می نشیند و با نگرانی می پرسد:
_درد داری؟ میخوای بریم بیمارستان؟
_نه خوبم... اگه میشه یه مسکن بدید..
بلند می شود و از بیرون مسکنی برایم می اورد که با اب می نوشم...
سحر به میز اشاره می کند که دو ظرف غذا روی ان گذاشته اند:
_بلند شو یکم غذا بخور..از صبح تا حالا چیزی نخوردی... بخاطر همین معده درد داری
میل ندارم... اما به اصرارش روی صندلی می نشینم... همین دیشب داشتم با نساء ساندویچ میخورم... الان او در سرد خانه است و من میخواهم غذا بخورم... قاشق را دروم دستم فشار می دهم...
یکی دو لقمه به زور می خورم.. و دست می کشم.. اصلا اشتها ندارم
_چی شده؟ چرا نمی خوری؟
_دیشب با نساء غذا خوردیم یادته؟
سحر هم دست از غذا خوردن می کشد:
_ خیلی وقت نیست میشناسمش اما تا جایی که یادمه تنها آرزوی شهادت بود خیلی همسرش دوست داشت وقتی که همسرش مفقود شد خیلی ساکت شد... من نیروی عملیاتی نیستم اما وقتی دیدم عملیات و بچه ها یه صفای خاصی داره... توی این عملیات شرکت کردم
یک موبایل به من می دهدو می گوید:
_بیا با مامانت صحبت کن.. چند باری زنگ زده بهت... خیلی نگرانت شده... بگو همه چیز خوبه و بقیه رفتن زیارت...
موبایل را از دستش می گیرم و شماره مامان را می گیرم
مامان بی خبر از این همه اتفاق... جواب می دهد:
_سلام عزیزم... زیارتت قبول... چرا گوشیاتون خاموش بود... نگرانتون شدم
سعی می کنم صدایم گرفته نباشد:
_سلام مامان جان... شرمنده ببخشین... رفته بودیم حرم انتن نداشته
_خوبین مامان جان... محمد، علی؟
چی میگفتم به این صدای خوشحال مادرم... میگفتم پسرت شهید شده؟
_همه خوبیم... رفتن حرم من توی هتلم
_زهرا مامان صدات چرا گرفته؟
_چیزی نیست مامان... رفتم حرم.. نتونستم خودم و کنترل کنم... گریه کردم
_برو بخواب عزیزم... برای ما هم دعا کن...
_چشم... کاری ندارین؟
_نه مامان جان... خدانگهدار
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹