eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتحان ... سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ... اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند ... انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهایی خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ... حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد تمام تلاشش رو میکنه... +++ سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه بود... سها با ناراحتی گفت: سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟ سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: چی؟ چرا؟ -چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن، ماه دیگه هم بر میگرده ایران... تن ناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت: این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم سهیل خندید و گفت: شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که! تن ناز خانم سری تکون داد و گفت: چه میدونستم این چه مارمولکیه ... دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 سحر چند کاغذ و خودکار جلویم می‌گذارد و می‌گوید: _اگه حال داشتی تمام اتفاقاتی که توی عراق افتاد و تمام حرکات هایی که دیدی رو اینجا بنویس احتمالاً شب کارشناس پرونده میاد و سوال ازت میپرسه و می رود ها مرا با انبوه کاغذ و فکر رهایم می گذارد.. با فکر محمد نسا نسترن... کاغذها را جلو میارم و نگاهشان می کنم انتظار دارند چه بنویسم؟ مگر سحر در کربلا با من نبود.. خودش آمد و همه چیز را دید.. دلم میخواهد حرفای دلم را بنویسم... انبوهی از حرف در دلم تلمبار شده اما دستم به قلم نمیرود انگار نوشتن یادم رفته آن اتفاق کاری کرد که نوشتن یادم رفت مثل دانش آموزی که سر امتحان نشسته و چیزی در ذهن ندارد.. هیچ وقت اینطوری نبودم من همیشه در حال نوشتن بودم در مدرسه، در خانه، موقع خواب.. دوست داشتم وقتی بزرگتر شدم حتی یک کتاب هم بنویسم... همیشه خاطرات روزانه ام را می نوشتم ولی امروز و اینجا اصلاً نمی توانم بنویسم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم.. دوست ندارم بنویسم که نساء برای دفاع از من خودش را سپرما کرد و گلوله های تفنگ به بدنش اصابت.. درسته می خواست که خودش را سپر بلای ما کند ولی می‌دانستم که میخواست از من محافظت کند بنویسم جلوی چشمم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم بنویسم چشمانش بسته شد و روی زمین جان داد... بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم که جان خودم را نجات دهم.. خاک بر سر من.... خاک بر سر من بی عرضه یک نفر جلوی چشم شهید شده و هیچ کاری نتوانستم بکنم خاک بر سر من... که برادرم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم.. خاک بر سر من که هنوز زنده ام.. خاک بر سر من که جان عزیز نساء که مطمئنم برای پدر مادرش و همسرش خیلی عزیز است... فدای من شد... مطمئنم تا آخر عمر عذاب وجدان این را دارم جان نساء فدای من شد هنوز صدای گلوله هایی که به بدن نساء میخورد در گوشم می پیچد یعنی آن موقع نساء دردش گرفته بود؟! ✓ شنیده ام «شهدا» موقع شهادت درد نمی کشند... چون« امام حسین علیه السلام را می بینند و آنقدر محو دیدن امام حسین می شوند که درد یادشان می رود» یعنی آن لحظه که نساء شهید شده است امام حسین آنجا بوده ولی من حضورش را حس نکردم شاید کمی دقت میکردم حضور امام را حس می کردم.. با یادآوری این که نمازم را نخوانده‌ام سریع بلند میشوم و از شیر توی اتاق وضو میگیرم و قامت میبندم.. همین که می خواهم الله اکبر نماز را بگویم از حالم سرازیر می شوند دلم میخواهد تمام این اتفاقات را برای معبودم تعریف کنم و اشک بریزم با گریه و اشک نماز و او را خواندم اما بعد از اتمام نماز از خدا خواستم که صبر این غم را به پدر مادرم دهد... تا عصر کمی سرم را روی برگها می گذارم... بعد از نماز مغرب، سحر می گوید که آماده باشم که کارشناس پرونده قرار است بیاید.. حدس می زنم آقا سجاد باشد.. وارد میشود درست حدس زدم.. روی صندلی روبرویم می نشیند و سربه زیر می گوید: _ بازم شرمنده به خاطر این اتفاق بابت برادرتون هم تسلیت میگم... تسلیت چه کلمه غم انگیزی هیچ وقت فکر نمی کردم این کلمه وارد خانواده ما شود نگاهی به برگ های سفید می اندازد و می گوید: _ لطفاً هر چی یادتونه و دیدید بنویسید _خودتون که اونجا بودین چی بنویسم همه چی و دیدید... درسته ولی موقعی که منو برادرتون علی بیرون بودیم شاید اتفاقاتی افتاده که ما ندیدیم... یا موقعی که تازه وارد مرز شدید... چیزی ندیدید؟ _نه ندیدم _بسیار خب... بعد از اینکه از قرنطینه خارج شدید... نباید با هیچکس در مورد این موضوع صحبت کنید.. فعلاً تا زمان اجرای حکم به جز نزدیکان کسی نباید در مورد این اتفاقات چیزی بفهمه.. در مورد شهادت محمد هم بگید که اومده بود سامرا زیارت که توی بمب گذاری شهید شده... اخ که قلبم اتش گرفت با این جمله اش... میخواستم سر آقا سجاد فریاد بزنم و بگویم... برادر من در بمب گذاری شهید نشد... برادرم را جلوی چشمم شهید کردند.. _متوجه هستید؟ سری تکان می دهم.. _ به نظر شما نسترن واسه چی به حمله توی اون خونه شرکت کرد، در حالیکه خطر زیادی واسش داشت؟ چیزی به ذهنم نمی رسد... فقط جملاتش را بعد از شهادت محمد، یادم می اید: _ نسترن محمد و کشت... _ یعنی فقط توی اون خونه اومده بوده تا محمد و بکشه؟ با یاداوری کلماتی که به محمد به بابا و من توهین کرد، قلبم تیر می کشد... سر به زیر می گویم: _نسترن به من محمد و حتی بابام توهین کرد... من اون موقع خیلی تعجب کردم... نمیدونستم که این اتفاقات چه ربطی به بابام داشت فکرکنم می خواست انتقام بگیره _مطمئنید همین و گفت؟ سری تکان میدهم _خودتون چه برداشتی کردید؟ _نمیدونم