#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_116
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و
دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی
در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد: بابا بیا ... بابا بیا ...
فاطمه هم میخندید، اما دلش ...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت: امروز رفتم جواب
آزمایشو گرفتم.
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت: خدا رو شکر 6 هفتست، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیم همون حدسی که میزدیم درست بودخوب؟ چی شد؟
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت: اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت: اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کلافه و با عصبانیت گفت: الان جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتمالا میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد،
یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه
سهیل آروم گفت: حالا نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟
-در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟
-همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت: چایی نداریم؟
-زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت: چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم
حرف میزنیم ها
چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
سهیل خندید و گفت: نه فعلا که داری ظرف میشوری الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی
شد وگفت: به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت: سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو
نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت: یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: اگه من نخوام راضی
میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت: نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلاهمین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت: سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش
رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت: چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_116
✍ #زینب_قائم
#علـی
نگران زهرا بودم... حرفهایی که محمد قبل از شهادتش گفته بود در ذهنم جان گرفت
«علی خیلی مواظب زهرا باش... من میرم... موندنی نیستم... ولی تو هستی باید مواظب زهرا باشی... همه جا پشتش باش...»
تقریبا مراسم تمام شده بود و فقط مامان بالای سر محمد بود... اروم کنارش نشستم و گفتم:
_مامان جان.. بلند شو بریم... حالت خوب نیست..
جوابی نداد... تا خواستم بلند بشم، گفت:
_علی؟
_بله مامان
_زهرا حالش خوبه؟ کجاست؟
_حالش خوبه... فشارش افتاده... بیمارستانه
_من و ببر پیشش
_الان میاد خونه... مامان جان
حرفی نزد...
بابا با صورتی که بعد از شهادت محمد شکسته تر شده بود، پیش مامان رفت...
خواستم برم سوار ماشین بشم و برم بیمارستان، که ریحانه و سارا خانم پیشم اومدند و گفتند:
_ببخشید علی آقا.... حال زهرا چطوره؟
_حالش خوبه... نگران نباشید... من میخوام برم بیمارستان... اگه میخواین که شمارا هم ببرم
_بله اگه امکان داره.. خیلی ممنون
_خواهش می کنم بفرمایید
سوار شدن و حرکت کردم.. اما صداشون میومد:
_ریحانه... نگران زهرام
خیلی حالش بد بود بمیرم
و بعد اروم گریه کرد
_سارا!!... زهرا تو رو با این حالش ببینه که بدتر میشه... اروم باش
وقتی به بیمارستان رسیدیم پیاده شدیم... به کمیل نگفته بودم که میخوایم بیایم
وارد راهرو شدیم... کمیل و مائده خانم و دیدم که روی صندلی نشسته بودند
مائده خانم که در حال قران خوندن بود، با دیدن ما بلند شدو سلامی کرد
_حالش چطوره مائده؟
_خوبه... همین الان رفتم پیشش
_منم میخوام برم
کمیل جلو اومدو گفت:
_شما بفرمایین برین... من بعد از شما میرم... فقط دکتر تاکید کردند که سریع
_بله چشم
و بعد داخل رفتند...
کنار کمیل نشستم... احساس کردم رنگش یکم پریده
_حالت خوبه کمیل؟
_اره خوبم!
_مطمئنی؟
_اره
بلند شدم و از اب سرد کن براش ابی اوردم
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹