eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
739 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیل با غیض سرش رو بالا آورد و گفت: خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟ فاطمه با تعجب گفت: اما ... ولی سکوت کرد، سهیل گفت: اما چی؟ ... بگو ... نمیدونی؟ ... و صداش رو بالاتر برد و گفت: نمیدونی؟ فاطمه با صدای آرومی گفت: اون موقع نمیدونستم سهیل با خشم لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه گفت: حالا که میدونی ... منم میدونم ... -اما... -هیچی نگو فاطمه ... هیچی نگو ... فاطمه با چشمهای اشکبار لبخندی زد و گفت: هزار تا دلیل و مدرک مستند از خیانتت شنیدم، حتی تاییدش رو از زبون خودت گرفتم، باز هم بهت اعتماد کردم ... و تو ... به خاطر دو تا نامه ... به خاطر چیزی که برات ثابت نشده ... تو ... تو حتی بهم اجازه حرف زدن هم ندادی ... سرش رو انداخت پایین و آروم تکونشون داد، استکان چایی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت. سهیل هم چیزی نگفت، خودش گیج تر از اون بود که بتونه تحلیل کنه، فشار عصبی ای که این مدت بهش وارد شده بود قدرت تفکر رو ازش گرفته بود ... فقط میخواست هر چه زودتر از اینجا بره ... شاید اوضاع عوض میشد ... شاید میتونست باور کنه فاطمه بهش دروغ نگفته .... محکم مشتی به دیوار خونه زد، از شدت مشت سهیل گچهای دیوار فرو ریختند، اما سهیل هیچ دردی احساس نکرد، دلش میخواست هر چه زودتر همه چی درست بشه... دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد و مشغول جا به جایی وسایل شد... فاطمه که از مشت سهیل ترسیده بود، نگاهی به شوهرش انداخت و وقتی صورت سرخ شده و دست مشت شدش رو دید فهمید اوضاع واقعا خراب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد، با دستش اشکهاش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی مشغول جابه جایی وسایل شد. خداحافظی غم انگیز، سفر پنهانی تو دل شب، حتی سهیل بهش اجازه نداده بود از مادرش خداحافظی کنه و حالا این جاده تاریک و بی رنگی که اونها رو به مقصد نامعلومی وصل میکرد ... دلش خیلی گرفته بود، گریه های سها رو که به یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده ... ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه: سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یارو غم یارو غم یار ... هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش کرد. فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت... +++ -فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه میخوریم چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی که توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار لبخند زد، از ماشین پیاده شد و یک نفس عمیق کشید، چه هوای تمیزی ... کش و قوسی به بدنش داد و در عقب ماشین رو باز کرد: -وروجکای مامان پاشین ... ببینین خدا چی واسه شماها آفریده ... پاشین نقاشی خدا رو ببینین ... علی پاشو مامان علی و ریحانه با چشمهایی پف کرده از جاشون بلند شدن، فاطمه اول دست و پای علی و بعد ریحانه رو مالش داد و براشون شعر خوند: بیایید با هم بخوانیم، ترانه جوانی را ... عمر ما کوتاست، چون گل صحراست پس بیایید شادی کنیم... -زود باشین زیاد وقت نداریم، کامیون وسایل نباید زودتر از ما برسه. فاطمه آزرده نگاهی به سهیل انداخت، اما قیافه سهیل داد میزد که خیلی داغونه، برای همین ترجیح داد بعدا تلافی بدرفتاری دیشبش رو سرش خالی کنه و گفت: چشم قربان، شما امر بفرمایین، شما دستور بفرمایین، شما فرمان صادر کنین ... -دستشویی اونجاست دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 با سحر اول به زیارت سقای کربلا رفتیم... خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود اروم اروم جلو میرفتیم. وارد حرم شدیم توی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام هر کسی چیزی را برای تبرک به ضریح میکشید.. یکی از بچه‌ها که امده بود چیزی همراهش نداشت و ناراحتی را می شد توی صورت دید ناراحت بود که وقتی از کربلا برود چیزی را تبرکی با خودش نبرد اذیتش می‌کرد با ناراحتی به بقیه که در حال متبرک کردن پارچه های سبز و وسایل شان بود نگاه میکرد. کنار ضریح آقا ابوالفضل خیلی شلوغ بود و کلی از خدام داشتند پارچه سبزهایی که به قسمتهای مختلف یک اهرم بسته شده بود را باز می‌کردند... یکی از پارچه های سبزی که داشتند باز می‌کردند نزدیک او روی زمین افتاد خادم هرچی تلاش کرد برش دارد نتوانست و دوباره زمین افتاد... آن بچه کوچک که این صحنه را دید به سرعت به سمت خادم رفته با خواهش پارچه سبز را گرفت.. از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید زیارتی کرد و پارچه سبز را بوسید و رفت. من هم دلم میخواست چیزی رو تبرک کنم... مامان، خانم جون، ریحانه، سارا و مائده پارچه ای را به من داده بودند تا تبرک کنم... سحر نشسته بود... من رفتم جلو تا خودم را به ضریح برسانم... موقعی که دستم به ضریح خورد.. قلبم لرزید... انگار تازه متوجه شدم که کجا هستم و دستم به چه جای مقدسی خورده... اشکام روی چادرم سرازیر شد سلام آقای بی دستم... سلام سقای کربلا... سلام آقای بی سرم... سلام ماه قمر بنی هاشم ممنونم که دعوتم کردی ممنون که منو قائل دونستی که بیام پیشت که دستم به ضریحت بخوره بعد از کمی درد و دل کردن پیش سحر رفتم: _بریم؟ بلند شد و گفت: _بریم داخل حرم آقا شدیم و من خشکم زد... از اینکه الان اینجا هستم و لیاقت حضور در اینجا را دارم... فقط چند ثانیه محو زیبایی حرم و ضریح شش گوشه ی حرم شدم... گوشه ای نشستیم و زیارت را خوندیم سحر رو به من گفت: _میدونی چرا حرم امام حسین شش گوشه داره؟ _اره تا حدودی میدونم... چون یه سری از فرزندانشان پایین همونجا به خاک سپرده بودند که حضرت علی اکبر هم جزوشونه سری تکون داد: _افرین... مطالعت خیلی خوبه... توی کلاسهای طرح ولایت شرکت کردی؟ _نه شرکت نکردم.... اسمش را شنیدم... ولی خب تصمیم نگرفتم شرکت کنم... تو شرکت کردی؟ _اره... تقریبا ۱۹سالم بود که تموم شد... وقتی طرح ولایت شرکت کنی ذهنیتت نسبت به همچی عاقلانه میشه... بنظرم بهتره که شرکت کنی.. طرح ولایت در یه جمله معنی واقعی کار فرهنگیه با سر تایید کردم که گفت: _بلند شو بریم زیارت کنیم و هر دو بلند شدیم و حرفامون و از ته دل به آقا زدیم محمد بهم زنگ زد و گفت که بیرون حرم وایسم... کارم داشت با سحر بیرون رفتیم... محمد به علی و سحر گفت: _اگه میخواین که بمونین... من حرفی ندارم... ولی اگه خسته این که بریم هتل؟ که هر دو جواب دادند که میخوان بمونن وقتی سحر و علی رفتند من و محمد داخل بین الحرمین گوشه ای روی صندلی نشستیم و انگار بر اساس حرف سحر محمد قرار بود حرف هایی بزند... _خب داداش.. چیزی میخوای بگی؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹