#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_94
بچه ها پاشین که بابا پنبه داره کم کم تپل میشه...
بچه ها به سهیل نگاه کردند و خندیدند و از ماشین پیاده شدن، انگار اونهام با دیدن اون همه زیبایی به وجد اومده
بودند و شاد به سمت دستشویی دویدند، فاطمه هم پشت سرشون حرکت کرد.
سهیل که همچنان کنار ماشین ایستاده بود نگاهی به خانوادش انداخت ... احساس میکرد چقدر این سه نفر رو
دوست داره ... خوشحال بود از این که از اون شهر بیرون اومده، گرچه همه زندگیش رو از دست داده بود، خونه رو
سپرده بود تا کامران براش بفروشه و خسارت مالی شرکت رو بده و ماشین خودش رو هم داده بود به کامران و
ماشین اونو گرفته بود، و در واقع الان هیچ چیزی نداشت جز اون سه موجود دوست داشتنی ای که شادان به سوی
درختهای جنگل حرکت میکردند... لبخندی زد و دنبالشون حرکت کرد.
+++
-بابا کی میرسیم؟
-زیاد نمونده بابا جون، شاید یک ساعت دیگه.
ریحانه هم پرید جلو و گفت: یک ساعت دیگه یعنی چقدر دیگه؟
سهیل فکری کرد و گفت: یعنی وقتی که تا هزار بشماری
ریحانه فکری کرد و رو به علی گفت: تو بلدی تا هزار بشماری؟
-آره بلدم، بیا بهت یاد بدم
بعد هم مشغول حرف زدن و شمردن شدن
سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته
بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما الان جز اون دلگرمی دیگه ای
نداشت... برای همین گفت: سیم کارت گوشیت رو بنداز دور
فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت: برای چی؟
-یکی جدیدش رو برات میخرم
-اما همه این شماره منو دارن
سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرص گقت: یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه،
نه؟
فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو
کرد به سهیل و گفت: اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟
سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ...
با اینکه میدونست فاطمه الان چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم
میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو
به جاده نگاه کردند...
در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد
به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و
پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی
خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط
کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که
در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و
دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود.
با تعجب همه جای خونه رو ورانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست
با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت: خونمون اینه؟!
سهیل سرش رو بالاآورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت: با پولی که به
پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ...
-این خونه رو خریدی؟
-آره.
-پولشو از کجا آوردی؟
-تمام پس اندازم.
فاطمه دوباره نگاهی به خونه کرد و گفت: وسایلمون اینجا جا نمیشه.
-هر چی جا نشد میفروشیم.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_94
✍ #زینب_قائم
نفسی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
_زهرا یادته بچه که بودیم... همش در مورد شغل و کارمون توی اینده حرف میزدیم؟
_اره یادمه
_ تو میخواستی دکتر شی... علی هم همینطور.. ولی من همیشه دوست داشتم یه شغل خوب که به کشورم کمک کنه انتخاب کنم
دوست داشتم یه بار رئیس جمهور بشم تا اوضاع کشور و بهتر کنم... بعد تصمیمم عوض شد.. دوست داشتم مثل بابا کارخانه بزنم
گنگ زمزمه کردم:
_خب؟.. این را واسه چی میخوای بگی؟
_وقتی راهنمایی رسیدم تصمیم قطعی خودم را گرفتم
و سکوت کرد
یادم میاد.. محمد خیلی کم در مورد شغلش و رشته اش با ما حرف می زد...
_خب داداش؟
_بالاخره... تصمیم گرفتم یه مامور... امنیتی بشم
چنان با شنیدن این جمله تعجب کردم که هینی کشیدم... اصلا در افکارم فکر نمیکردم که محمد چنین حرفی بزند
محمد؟ مامور امنیتی؟! اصلا با هم جور در نمیاد؟
در سکوت فقط به گنبد خیره شدیم... اصلا نمی توانستم این قضیه را هضم کنم
سکوت را شکست و ادامه داد:
_خیلی کارم را دوست داشتم... الانم دارم... درسته خیلی سخت بود... ولی عاشق کارم بود... گفته بودند که در مورد شغلم به حداکثر دو نفر بگم... منم به...
و دوباره سکوت کرد... دلخور بودم از اینکه من جزو ان دو نفر نبودم
_به کی گفتی داداش؟
دفترچه ای به من داد و گفت:
_همچی را از اون موقع تا الان تو دفتر نوشتم... خودت بخون ببین کیه؟
دفتر را گرفتم... ادامه داد:
_با امیر اشنا شدم... امیر دوست خوبی برام بود.. کسی که میتونستم تمام راز های نگفته را بهش بگم
تا خواستم حرف بزنم... گفت:
_بزار همچی رو تعریف کنم... میترسم دیر شه نتونم همچی را بگم
سکوت کردم... ولی فقط همین اقایی که گنبدش جلوی صورتم بود، میدانست که در دلم چه میگذرد
_از کارم راضی بودم... درسته شب بیداری های زیادی داشت ولی دوستش داشتم
تا اینکه نسترن فتحی را دیدم
چیزی در قلبم فرو ریخت..
_یه خیریه زده بود..که دخترهای جوان را به سمتش میکشوند...در واقع با حرف های غربی اونارا گمراه میکرد
_چجوری؟
_تا جایی که کمک مالی بخوان پول بهشون میده و در عوضش از اونا میخواد که توی کانال ها در مورد عقاید غرب صحبت کنند و کشور ماراخراب کنند.
متعجب گفتم:
_واقعا نسترن همچین کارهایی میکنه؟!
_بله... تازه این یکی از کارهایی که میکنه... یکی دیگر از کارهاش قاچاقی رد کردن ادم ها از مرز و... ست
ترسیدم... از اینکه یه دختر همچین کارهایی میتونه بکنه ترسیدم...
_ولی داداش توی یکی از تماسات اون میخواست تو رو ببینه چرا؟
شاکی نگام کرد که سر به زیر شدم...
بعد از سکوتی طولانی ادامه داد:
_یکی دوبار دستگیر شد... ولی حکم دستگیری نهاییش را نتونستیم هنوز بگیریم...
علاوه بر اینا برای ایران... جاسوسی میکنه... به صهیونیست ها
چشمام از حدقه زد بیرون... این همه کار خلاف؟
_طی این عملیات ها.... اعتراف کرد که به من... علاقه مند شده..
اینقدر در این چند دقیقه حقیقت های نگفته از محمد شنیدم که دیگه چیزی نمیتونستم بگم
_اون زنه که دم در خونه دیدی و به من خبر دادی که بیام... نسترن بود
همش ابراز علاقه... همش کوچک کردن خودش پیش من... همش...
خیلی عصبانی شده بودم... اصلا نمیتونستم هضم کنم که یه زن اصرار با ازدواج میکنه
الانم اون نفری که که توی کربلا تعقیبمون میکنه نسترنه
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹