#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_95
فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: انگار دیواراش داره میریزه
-نترس چیزیش نمیشه
بعد هم موبایلش زنگ زد و مشغول صحبت شد. فاطمه دوباره نگاهی به خونه انداخت، چه میشد کرد، همیشه که
زندگی روی یک خط حرکت نمیکنه، پستی و بلندی داره، اینم یکی از اون پستی هاش ... شایدم سکوی پرتابش برای
رسیدن به بلندی هاش
فورا آینه کوچیک و قرآن جیبیش رو از توی کیفش در آورد و لبه پنجره بزرگی که توی هال بود گذاشت و پنجره
رو باز کرد، بوی خوش بهارنارنج مستش کرد. یک نفس عمیق کشید که احساس کرد تمام وجودش پر شده از عطر
بهار نارنج
نگاهی به دور و برش انداخت، جارویی که اونجا بود رو برداشت و پر انرژی گفت: خوب خدا جون، این روی زندگی
رو هم نشونم دادی، حالا ببین چقدر قشنگ با سازت میرقصم. دست کم نگیر ما رو خدا ...
خودش هم از حرفاش خندش گرفت ... مشغول جارو زدن خونه شد...
+++
-خونه کوچیکیه، اما قشنگه ... آدم یاد خونه مادر بزرگها میفته ... کارت چی شد؟ جور شد؟
-نه، رفتم شرکت پیام. اما نمیتونم اونجا استخدام بشم یا حتی فیش حقوقی داشته باشم... فعلا فقط میتونم به عنوان
روز مزد توی شرکتشون کار کنم... اونم فقط به خاطر اینکه پیام دوستم بود، و اسمم رو توی لیست کارمنداشون وارد
نکرد، والا چون تحت پیگردم هیچ جایی بهم کار نمیدادن.
-خوب کارش که سخت نیست؟ چقدر بهت حقوق میدن؟
-کارش سخته چون در واقع من اونجا هیچ کاره ام، هر کاری دیگران داشته باشن باید انجام بدم، حقوقش هم خیلی
کمه
فاطمه فکری کرد و گفت: کامران نتونست ثابت کنه اون مدارک جعلیه؟
-نه، فعلا که خبری نیست، نقشه اون زنیکه احمق بی عیب و نقص بود.
فاطمه با شنیدن اسم اون زن شاخکهاش فعال شد، توی تخت غلطی زد و رو به سهیل چرخید و گفت: کدوم زن؟
سهیل کمی فکر کرد، حالا اینجان، همه چیزش رو از دست داده بود، داشت از صفر شروع میکرد، عین روز اول
زندگیشون، شاید هم بدتر از اون روزها، یک چیزهایی مثل همون زمانها بود، خودش بود و فاطمه ای که خدای آرامشش بود، یه چیزهایی هم اضافه شده بود، دو تا موجود کوچولوی دوست داشتنی ... یک چیزهایی هم کم شده
بود ... اعتماد فاطمه .... دیگه نمی خواست چیزی رو مخفی کنه، حالا که زندگی بهش گفته بود از صفر شروع کن،
دلش می خواست زندگی مشترکش رو با فاطمه هم از صفر شروع کنه، بدون فکر کردن به روزهای بدی که پشت
سر گذاشتند...
بعد از چند لحظه مکث همه چیز رو به فاطمه گفت، در خواست شیدا، رد کردنش، پاپوش درست کردن براش و ...
وقتی فاطمه این حرفها رو شنید، دستش رو گذاشت روی سینه سهیل و گفت: تو تمام این مدت این حرفها رو اینجا
نگه داشتی و به من چیزی نگفتی؟ ... دلت اومد؟ ... یعنی من حتی سنگ صبورت هم نمی تونستم باشم؟
سهیل توی دلش گفت: دیوونه تو تمام زندگی منی، سنگ صبور چیه؟ من بدون تو میمیرم...
اما بدون اینکه از احساساتش چیزی بگه، از چرخه زندگی گفت: بازی زندگی رو میبینی؟ یک روز همه چیز داشتیم و
الان هیچی نداریم ...
فاطمه همچنان که سینه سهیل رو نوازش میکرد گفت: من برعکس تو فکر میکنم، یک عمر هیچ چیز نداشتی و الان
... شاید داری کم کم یک چیزهایی به دست میاری ...
سهیل پوزخندی زد و گفت: چی میگی؟! ثمره یک عمر تلاش و کارم دود شد و رفت هوا، زندگیم از صفر شروع شد،
عین روز اولی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هیچ چیز نداشتم
-اینی که میگی بده؟ همه آدمها آرزوشونه خدا یک بار دیگه برشون گردونه سر نقطه صفر تا بتونن دوباره از اول
شروع کنن، بعدش هم چی رفت هوا؟ یک خونه؟ ثمره کل زندگیت یک خونه بود؟ ثمره زندگیت کارمند یک
شرکت معتبر بودن بود؟
سهیل سکوت کرد، داشت با خودش فکر میکرد. فاطمه دوباره گفت: شاید خدا داره بهت یاد میده جور دیگه ای
زندگی کنی، که آخرش به قول خودت یک زن نتونه ثمره شو ازت بگیره.
سهیل دست فاطمه رو از روی سینش گرفت و گفت: این وسط تو و بچه ها بیشتر از همه اذیت شدید ... فاطمه ... تو
احساس شکست نمیکنی؟
- تو تمام زندگی منی، من به خاطر یک رسم به خاطر یک آرزو، به خاطر یک عادت، به خاطر گذران زندگی باهات
ازدواج نکردم ... من به خاطر یک قانون، به خاطر یک تعهد، به خاطر عشق باهات ازدواج کردم ... تا زمانی که من
فاطمه ام و تو سهیل من، علی و ریحانه هم بچه هام، هیچ چیز باعث نمیشه احساس شکست کنم... ثمره زندگی من با
عوض شدن خونه زندگیم از بین نمیره، نگران من نباش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_95
✍ #زینب_قائم
_الان اونا اومدن کربلا؟
_اره... بخاطر همینه که خانم صادقی اومده اینجا... خانم صادقی هم از همکار های منه
اومده که مواظب تو باشه.. چون وجود یه زن لازمه
و اینکه یه سری دیگه از همکارام هم توی راهن
و سکوتش شد شروع گلایای من
قطره های اشکم از بغضی که توی گلوم بود فرو ریخت....
_محمد خیلی بی معرفتی.... مگه یادت نمیاد بهم قول دادیم که همیشه پشت هم باشیم... تو برادر باشی برام... من خواهر باشم برات
کی من چیزی را ازت مخفی کردم؟.... مگه همیشه غیر از این بوده که همچی را بهت گفتم و ازت مشورت خواستم
مگه وقتی بدون اجازه ات سر ظهر تنهایی بیرون رفتم، ناراحت شدی و دعوام کردی و انتظار داشتی که بهت بگم؟
حالا منم انتظار داشتم... انتظار داشتم من جزو اون دونفری باشم که مجازن برای شنیدن راز تو...
من خواهرت نبودم؟...
خیلی بی معرفتی محمد... به همینجایی که هستیم قسم...
و نتونستم دیگه ادامه بدم و دستام را سپر اشک هایی کردم که داشتن روی چادرم فرود می اومدند
و اما محمد ناراحت از هر وقتی سر به زیر بود که با سکوت من سر بلند کرد و با دیدن اشک هایم، با همان دست هایش اشک هایم را پاک کرد:
_بمیرم برات تو راست میگی... راست میگی... من برادر خوبی برات نبودم... باید میگفتم بهت... باید جزو اون دو نفر تو هم بودی...
ولی شرایط کارم اصلا این اجازه را بهم نداد
به جان خودم... که همیشه دوست داشتم تمام مشکلات و راز هام و پیشت بریزم ولی نتونستم و نذاشتن... گفتن خطرناکه... گفتن شخصیه... محرمانس
زهرا... ابجی؟.. منو نگاه کن!
نگاهم را به صورت نگرانش دوختم که در پی صورتم چرخ میخورد...
تو که میدونی من خیلی دوسِت دارم... من ازدواج نکردم... چون همسری خوبی پیدا نکردم.... بخاطر همین گفتم که اشکال نداره... عوضش یه خواهر خوب دارم که همیشه پشتمه...
اصلا طاقت اینو ندارم که اینطوری گریه میکنی زهرا
زهرا... بهم قول بده حتما دفترچه را تا اخر بخونی... ناگفته هارا توش نوشتم
فقط... زهرا من این همه راز را بهت گفتم که بدونی الان وضعیت خیلی خطرناکه... از نسترن هر کاری که بگی برمیاد... مجبوریم که فردا تو و علی از عراق خارج بشید...
_چی؟ فردا؟ داداش. ما تازه رسیدیم کربلا... فردا تازه اربعینه
_نمیشه باید حتما فردا برید..خطرناکه
امشب را اگه دوست داری تا صبح توی حرم زیارت کن... فردا صبح زود باید برید؟
از جا پریدم:
_چی؟.. ما بریم؟
پس تو چی؟
_من یاید بمونم... تا عملیات تموم شه... تو علی میرید ایران... همکار های من میبرنتون توی یه جایی... چند روزی اونجا میمونبد تا من هم بیام
توی این چند روز اصلا تلفن نباید بزنی.. اصلا کسی نباید بفهمه که شما ایرانید... حتی مامان و بابا... همه باید فکر کنن شما هنوز کربلایید
اگه احیانا مامان یا حتی دوستات زنگ زدن میتونی جوابشون را بدی... ولی باید وانمود کنی که هنوز هم کربلا... عادی حرف میزنی
کلافه از این همه وقایا سری تکون دادم
_زهرا این عملیات سخت تر از اونیه که فکرشو بکنی... باید خیلی احتیاط کنی... اگه توی این شبی که اینجا هستیم... حرکت یا ادم مشکوکی دیدی.. حتما به من یا خانم صادقی خبر بده..
باشه ای گفتم
_الان میتونم برم؟
_اره فقط زهرا؟
التماسی پرسید
_جانم داداش؟
_رفتی حرم خیلی برام دعا کن... دعا کن توی همین روزا به ارزوم برسم
صداش بغض خاصی داشت... بمیرم براش
نمیدانستم هیچوقت ارزوش چیه
چشمی گفتم و بالاخره خواستم با خودم خلوت کنم... قرار بود صبح برم... پس باید نهایت استفاده از اینجارا ببرم
دفترچه را داخل کیفم گذاشتم و به یحر پیام دادم که کجایی؟
که جواب داد«بیا جلوی ورودی حرم وایسادم... دست تکون میدم»
اروم به سمت ورودی حرم رفتم... خیلی شلوغ بود
پیداش کردم و به سمتش رفتم
قرار بود هردومون خلوت کنیم
ساعت یک بود و انگار خستگی در من جوانه زده بود
ولی نشستم و شروع کردم به درد و دل... انقدر گفتم و گریه کردم که سحر بعد از سه سافت با اصرار به من ابی داد...
چشمام از زور گریه پف کرده بود... ناراحت بودم که میخواستم به زودی از اینجا برم
اروم سرم و دیوار حرم تکیه دادم و به زائرانی که رفت و امد میکردند نگاه کردم
بالاخره تونسته بودم دستم وبه ضریح برسونم و تمام حاجتم را به زبون بیارم...
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹