eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
739 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: کی گفته زن یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ... فاطمه کودکانه خندید و گفت:بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد *** چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا میکرد که سهیل گفت: - بابا بیاین دیگه، دیر شد. فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: باشه، چند لحظه صبر کن. بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: بیا مامان جان، این قرآن رو ببوس. قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد. فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: نگران که نیستی؟ -نه مامان جون -میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟ -قول میدی که از همین امروز اونقدر تلاش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟ علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: که بشم یار امام زمان؟ فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته. علی مغرورانه گفت: باشه مامان، قول میدم. فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند.خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟ -نه، یه ذره توی مدرسه شون وای میستم، بعدش خودم میرم خونه، تو برو به کارت برس، ظهرم خودم برش میگردونم. -باشه، امروز دیر میام، بعد از شرکت میخوام برم با چند تا باغدار صحبت کنم. -به نظرت قبولت میکنن؟ اونها که نمیشناسنت -از الان تا زمستون که وقت در برداشت پرتغالاست وقت زیاده که اعتمادشون رو جلب کنم، فعلا محصولات تابستونیشون رو میخرم، که هم قیمتشون کمتر و با پولی که دارم میتونم بخرم هم اینکه میتونم واسه مرکباتشون سرمایه گذاری کنم و اعتمادشون رو جلب کنم ... از پسش بر میام -آره، مطمئنم از پسش بر میای سهیل توی مدت این چند ماه تونسته بود ساز و کار شرکت پدر پیام دوستش رو در بیاره و قصد داشت به جای کار کردن برای اونها کم کم مستقل بشه، برای همین تصمیم داشت با باغدارها صحبت کنه و محصوالاتشون رو بخره و توی بازارهایی که تونسته بود راه ورودشون رو پیدا کنه، بفروشه ... امید زیادی داشت و انرژی خیلی زیادتر، احساس میکرد دیگه چیزی توی زندگیش نیست که بخواد ازش بترسه یا پنهانش کنه ... بعد از اون زمین خورن وحشتناک میخواست بلند شه، قوی تر و مطمئن تر. فاطمه از این که میدید سهیل تمام غرور وکلاسی که توی شهر خودشون داشت رو کنار گذاشته و عین یک مرد معمولی سخت کار میکنه و دیگه براش مهم نیست که سوار ماشین چند میلیونی بشه یا اینکه کاری داشته باشه که اتوی شلوارش به هم نخوره خوشحال بود ... -سهیل بعد از اون اتفاقات و ورشکستگی بهم ثابت شد که خیلی تکیه گاه محکمی هست، با تو هیچ وقت زندگیم رو هوا نمیمونه سهیل چند لحظه ساکت شد، توی وجودش احساس غرور میکرد، با این که خودش هم دلیلش رو میدونست اما دوست داشت باز هم از زبون فاطمه بشنوه، برای همین گفت: چرا؟ -چون دیدم تو به خاطر زن و بچت، به خاطر زندگیت حاضر شدی دست به کارهایی بزنی که برات خیلی سخت بود ... خدایا شکرت سهیل چیزی نگفت، اون هم توی دلش خدا رو شکر کرد، به خاطر وجود همسری که وجودش توی هر شرایطی مایه آرامشش بود. دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 سحر نگاهی به من کرد و گفت: _اقا محمد همچی را بهت گفت؟ نفس سنگینی کشیدم و گفتم: _اره گفت! دستام را گرفت: _نگران نباش... میدونم هم نگرانی هم دلخور... همچی را بشپر به خدا... هر موقع خواستی حرف بزنی هم من درخدمتم راستی من و برادرت هم اگه خواستیم باهات حرف بزنیم... شاید رمزی حرف بزنیم... حواست باشه لبخندی زدم و بلند شدم تا دوباره حرف بزنم با اقا... بلند شدم تا اخرین حرفهایم را بزنم... چقدر سخت بود دلکندن از اینجا... همینکه دستم به ضریح رسید... اشکهایم سرازیر شد و قلبم فشرده... زنی که پوشیه زده بود، کاغذی لوله شده در دستانم قرار داد و رفت... اروم کاغذ را توی جیب مانتوم قرار دادم... نمیتونستم اینجا بازش کنم... اروم کنار سحر نشستم و قرانی در اوردم و کاغذ را نامحسوس رویش باز کردم «مواظب خودت باش... با ص همکاری کن... تحت تعقیبی» پایین نامه نوشته بود «محمد حسین» ص کی بود؟ محمد حسین کی بود؟ کمی فکر کردم تا یادم امد شاید ص یعنی صادقی که سحر باشد.. اما هرچقدر فکرکردم یادم نیامد که محمد حسین کیست... شاید اسم رمز باشد جرقه ای توی ذهنم زده شد... محمدحسین یعنی محمد محمد خیلی اسم محمدحسین را دوست داشت و همیشه میگفت اگه اسمم محمد نبود دوست داشتم محمد حسین بود بچه که بودیم و بازی میکردیم... اسم رمز محمد، محمد حسین بود یعنی این پیام از طرف محمد، بود... رو به سحر گفتم: _سحری؟ نگاهش را به من دوخت: _جانم؟ کاغذ را نامحسوس به سحر دادم که فهمید و از دستم گرفت... بعد از خواندنش، گفت: _خب... اوکیه؟ سری تکون دادم که گفت: _بلند شو.. باید بریم بیرون رفتیم که شروع به گرفتن شماره ای کرد و کمی به عربی صحبت کرد بعد از تمام شدن تماسش، باهم از بین الحرمین بیرون اومدیم که زنی با پوشیه روبرومون قرار گرفت... _بیاین بریم؟ متعجی نگاهی به سحر انداختم که مطمئن سری تکون داد... اروم به سمت ونی رفتیم که شیشه هایش دودی بود... لحظه ای ترس تمام تنم را فراگرفت.. از حرکت وایسادم که سحر برگشت و با نگاهی به صورتم به سمتم امد و گفت: _نگران نباش بیا بریم... اما من انگار به سحر هم اطمینان نداشتم...... وقتی محمد جریان را تعریف کرد... به همه مشکوک بودم وقتی دید حرکت نمیکنم... اروم کنار گوشم گفت: _بیا... میدونم میترسی... به من اعتماد کن... اروم با پاهای لرزون سوار ون شدم... سحر و اون زن پوشیه دار کنارم نشستند نگاهی به دور و برم انداختم دو مرد صندلی جلو نشسته بودند... همچنان قلبم نا اروم بود که مردی که پشت فرمون نشسته بود گوشی را به سمت سحر گرفت که سحر انرا به من داد _بیا حرف بزن نامطمئن گوشی را کنار گوشم قرار دادم که صدای همخونم، تکیه گاهم را شنیدم: _الو زهرا جان خوبی؟ با شنیدن صدایش لبخند بر لبم امد... با ذوق گفتم: _تویی داداش؟... کجایی؟ _نگران نباش منم میام... بهشون اعتماد کن... _علی کجاس؟ خندید و گفت: _من از تو باید بپرسم! که با این حرف من، مرد دومی که کنار راننده نشسته بود و لباسی عربی به تن داشت برگشت مات و مبهوت علی موندم علی بود... خندید و گفت: _خواستم سوپرایزت کنم... اروم به محمد گفتم: _اینجاست... داداش کی میای؟ _میام.. خیلی زود... هرچی خانم صادقی و عبدالهی گفتن گوش کن عبدالهی حتما همین خانم پوشیه دار بود باشه گفتم و گوشی را به سحر دادم... از وقتی که وارد ون شدم و حرکت کرد... استرسی بی دلیل درون قلبم لونه کرد زن پوشیه دار همچنان جدی نشسته بود... نمیدونم چرا اسمش را فاطمه تصور کردم _خانم منتظری؟ مردی که پشت فرمون بود، پرسید _بله! _برادرتون که هم به شما و هم به علی همه چیز و گفتن... فقط لازمه یه سری چیزا رو یاد اوری کنم _بفرمایید _الان قراره به جایی بریم تا هوا روشن بشه... و بعد شما و برادرتون با ماشینی تا مرز میرین... و اونجا همکار های ما شمارا تا تهران میبرن و توی خونه ای مستقر میکنند لازمه بگم که توی این مدت شما تو این خونه تحت نظر ما هستید تا ما وارد ایران بشیم اگه احیانا خانوادتون یا حتی دوستی به شما زنگ زد عادی جواب دهید... و بهشون بگید که هنوز کربلایید... متوجه منظورم شدید؟ _بله!! _خداراشکر.... فقط احیانا شما تکواندو کار هستید؟ _بله یه مدتی رفتم... تا کمربند قرمز را گرفتم سری تکون داد 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹