eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🛑قبــل از عملیات والفجر زمان عملیات نزدیک .‌ و فاصله ما با عراقیها بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتونند معبر باز کنن خیلی نگران بودم😔 حسین یوسف اللهی را دیدم و باهاش از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت گفت«ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم».❤️. آن قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. یک ساعت نگذشته بود که دیدم حسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم؟😊😉 با بی صبری گفتم:خب چی شد!😳 خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیـــــم...😳😍 بیا تو لیــــــــنک زیــــــر👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1617362983C7899fe3176 https://eitaa.com/joinchat/1617362983C7899fe3176
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ بعد از اینکه کارم تموم شد به خونه یه زنگ زدم تا حال مامان و بپرسم سه تا بوق که خورد مامان جواب داد: _الو سلام _سلام مامان با خوشحالی گفت: _سلام عزیز دل مادر خوبی خسته نباشی!! _از صدای خوشحال مامان انرژی گرفتم و گفتم: _خوبم قربونت برم شما خوبی زهرا خوبه؟؟ کی رسید؟ _ما هم خوبیم عزیزم...ظهری مهدیه اومده بود... زهرا هم همون موقع رسید _اه...به سلامتی....زهرا خوابه؟؟ _نه مادر...وقتی بیدار شدم دیدم که نیست توی آشپزخونه توی یه کاغذ نوشته بود که رفته خونه مائده پیش سارا نمیدونم چرا سر ظهر رفته کلافه نفسی عصبی کشیدم بهش گفته بودم که سر ظهر و نصف شب تنها بیرون نره چون خطرناکه‌ اگه کارش واجب بود‌ من یا علی و بابا را خبر کنه تا ما برسونیمش‌ پس الان سر ظهر کجا رفته؟؟ اونم ساعت ۳ ظهر که ساعت خلوتیه‌ و برای یه زن خطرناکه‌؟؟ رو به مامان گفتم: _وای...وای از دست زهرا مگه نمیدونه‌ این ساعت ظهر خلوته‌ و خطرناکه‌؟؟ مامان من در این مورد بهش تذکر داده بودم‌ بعد الان چرا گذاشته رفته؟ مامان نگران گفت: _آروم باش محمدم....حتما کار واجب داشته که به خونه نفیسه خانم رفته...وگرنه سر ظهر که مزاحمت ایجاد میشه براشون‌ عصبی گفتم: _نه مامان این دلیل موجهی‌ نمیشه.... اگه کار واجب هم بوده همون موقع به من زنگ میزد حتی اگه سر جلسه هم بودم سریع میومدم‌ و میرسوندمش زهرا حتی به من اطلاع هم نداده مامان با صدایی آرامش کننده گفت: _محمد....حتما حواسش نبوده وگرنه همه میدونیم که چقدر دوست داره و هر کاری برات انجام میده... حتما یادش رفته عزیزم عصبی نباش الان بهش زنگ میزنم کلافه دست توی موهام‌ کشیدم و گفتم: _باشه... .پس منتظرم خداحافظ _خداحافظ عزیزم تماس را قطع کردم هزاران فکر به سرم هجوم آورد "نکنه که توی راه بلایی‌ سرش اومده باشه....نکنه توی راه گرما زده شده باشه....نکنه راننده تاکسی آدم نا اهلی باشه....نکنه ماشین گیرش نیومده‌ باشه ...نکنه تصادف کرده باشه...نکنه یکی مزاحمش‌ شده باشه‌.... سرم داشت از این هجوم افکار میترکید‌... هر اتفاقی افتاده که باعث شده زهرا بدون خبر بره مهم نیست ایندفعه زهرا باید تنبیه‌ میشد اما از یه نوع جدیدش دفعه قبل بهش هشدار داده بودم ولی گوشش بدهکار نبود موهام‌ را چنگ زدم سرم بی نهایت درد میکرد سرم و روی فرمون گذاشتم تا مامان زنگ بزنه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ "با او" بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم کنار حوض وایساده بود با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم _سلام داداش قبول باشه _سلام قبول حق بریم؟ _بله به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم: _داداش؟! _جانم! _میشه ازت یه درخواستی بکنم نه نگو؟! همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد: _تا ببینم چی باشه _داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا _چرا؟! همه ی قضیه را براش تعریف کردم. _چقدر خوب خب حالا برو سر اصل مطلب! _داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟ محمد با این حرفم خشکش زد «دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم» با این حرف زهرا خشکم زد کربلا؟ چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش قلبم تیر کشید اخ دلم پر کشید برای کربلا میمیرم برای اونجا اشک توی چشمام حلقه زد _ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم با این حرفم زهرا لبخندی زد میدونستم دل اونم پر میکشه ضبط را روشن کردم و مداحی چشماتو ببند را گذاشتم. چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی وقتی عاشقی تو همون جایی چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت حالا که شده گریه مهمونت از ما که گذشت الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭 الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه از ما که گذشت دلمم بجور شکست زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود اقا.....این همه زائر سیاهی بودن نبردی حرم آقا نبردیم حرم با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت... تا خونه سکوت کرده بودیم «الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید دلمون را غم رفتن گرفته این قسمت را خیلی گریه کردم «این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم» یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ "با او" بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم کنار حوض وایساده بود با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم _سلام داداش قبول باشه _سلام قبول حق بریم؟ _بله به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم: _داداش؟! _جانم! _میشه ازت یه درخواستی بکنم نه نگو؟! همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد: _تا ببینم چی باشه _داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا _چرا؟! همه ی قضیه را براش تعریف کردم. _چقدر خوب خب حالا برو سر اصل مطلب! _داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟ محمد با این حرفم خشکش زد «دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم» با این حرف زهرا خشکم زد کربلا؟ چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش قلبم تیر کشید اخ دلم پر کشید برای کربلا میمیرم برای اونجا اشک توی چشمام حلقه زد _ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم با این حرفم زهرا لبخندی زد میدونستم دل اونم پر میکشه ضبط را روشن کردم و مداحی چشماتو ببند را گذاشتم. چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی وقتی عاشقی تو همون جایی چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت حالا که شده گریه مهمونت از ما که گذشت الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭 الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه از ما که گذشت دلمم بجور شکست زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود اقا.....این همه زائر سیاهی بودن نبردی حرم آقا نبردیم حرم با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت... تا خونه سکوت کرده بودیم «الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید دلمون را غم رفتن گرفته این قسمت را خیلی گریه کردم «این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم» یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay