📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۴🍃 نویسنده: #سییــنباقـرے ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۵🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
حالم بد شد..
انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده..
منتظر بودم..
منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده..
شاید مامانش..
شاید خواهرش..
شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم..
میخوام بدونم..
بدونم جایگاهم کجاست..
بدونم چیکار کنم..
گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر..
+جانم سها؟
-سلام سحری خوبی!
+خوبم تو چطوری چخبر؟
-خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود!
+فدا دلت مهربونم!!
داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم..
مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره..
که خودش زودتر گفت:
این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم!
-چطور مگه؟!
+اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم!
-چیشده مگه سحر استاد چطوره؟!
+خوبه حالش چیزیش نشده که نترس!
یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط!
تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!!
-کمکی از من بر میاد سحر؟!
+نه دورت بگردم چیکار کنی تو!!
بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا..
همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا.....
هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا..
نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛
-سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟!
برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم!
+نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده!
-آهان..
یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده"
کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود..
دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم!
که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد..
+سلام!!
چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم..
-سلام استاد..
زنگ زد..
اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم..
+چرا رد میدی سها خانوم!!
-نمیدونم!
زنگ زد و اینبار جواب دادم!
+یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟
-نه!
+پس؟؟؟؟؟
دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم!
-امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما..
+چیییییی؟!
کِی؟؟
+عصر!!
انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم!
-مهم نیست بهش فکر نکن!
+نمیشه که!
-میشه چرا نشه!
+باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!!
خندید..
اول آروم..
بعد بلند بلند..
-باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین!
+نه استاد واقعا....
نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت:
میشه بمن نگی استاد؟؟
-یعنی چی؟!
+یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :)
ته دلم خالی شد..
بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم..
سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود..
اما عجیب توانایی تحقیر داشت..
که طرف مقابلشو له کنه..
چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه #مغرور بود..
فقط تونستم در جوابش بگم:
خبط نکردم که از حسم بترسم!!
خدانگهدار!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
499.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
✍میگويند خدوند داستان ابليس
را تعـريف کرد تا بدانی که نمیشود
به عبادتت به تقربت و بهجايگاهت
#اطـــــمينان کنی!
🔻خـ♡ـدا هيچ تعـهدی برای آنکه
تو هـمانی ڪه هستی بمانی نداده
است شايد به همين دليل است که
ســـفارش شده وقتی حال خـوبی
داری و میخواهی دعــا کنی يادت
نرود عافيت و #عاقـبتبخـــــيری
بطلبی!
👌پس به خـوب بودنت #مغــرور
نشو که شيطان روزی مقرّب درگاه
الـــــهے بود.
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈