eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت84🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش.. دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت "‌نمـُردم که" دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت ‌"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن" بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش.. "داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم" نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد.. لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه... محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید... زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید.. عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود... محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد.. بلند شدم.. بی احترامی بود ولی بلند شدم... عموی مهربونم بود ولی بلند شدم.. فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم.. هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه.. کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه.. همدردم اینجا بود.. نبود؟! عین خودم میسوخت، اینجا بود.. نبود؟! تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود.. نبود؟! بخدا بود.. هست.. اومدنم به اینجا میگه هست... آروم شدنم تو اینجا میگه هست... هست.. +هست!! حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم... علی لبخند به لب به حرف اومد.. -جونم.. جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو.. دستشو گرفتم... وقتش بود اشکام بریزه دیگه... قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو.. +هست علی ... -هرچی تو بگی دورت بگردم... نگاهمو آووردم بالا.. تو چشمای نگران حسام... تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست.. +حسام.... تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام.. +حسام اینجا آرومم میکنه.. بمونم همینجا.. نه؟! دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1