📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️#پارت_هشتاد_هشتم
به سمت انها رفتم و با یکایکشان احوال پرسی کردم .سپس به سوی خاله رفتم و گفتم:
_سلام خاله جون کمک نمیخواین؟
_سلام به روی ماهت عزیزم .نه خاله جون کاری نیست تو برو پیش مهمونا بشین ,هرچی باشه تو الان صاحب مجلسی .برو عزیزم
_این چه حرفیه خاله جون صاحب مجلس که شمایید .من این مهمونا رو یکی دوبار بیشتر ندیدم برم پیششون چی بگم اخه؟من میرم پیش عزیزجون ,شما هم برو پیش مهموناتون بشین این طوری بهتره
_باشه عزیزم .تو برو منم الان میام.
-چشم,راستی به رامین گفتید بیاد اینجا ؟
_اره عزیزم زنگ زدم گفتم بره خونه .لباساشو عوض کنه بیاد
_یعنی بهش گفتید جشن تولدشه ؟
_معلومه که نه منو دست کم گرفتی .عزیزم بهش گفتم عموش اینا واسه دیدن عزیزجون میام اونم پاشه بیاد.
_آفرین به شما .خب من میرم پیش عزیزجون با اجازه .
پیش عزیزجون نشستم .کم کم مهمونا اضافه شدند و من مجبورشدم با خوشرویی با انها احوال پرسی کنم.
بعضی ها نگاه مهربان و همراه با احترام به من میکردند و بعضی نگاه تحقیر آمیزی به من می انداختندو میرفتند.
کنار عزیزجون ایستادم و به مهمانها نگاه میکردم .
گروهی از دختر و پسر ها دور هم نشسته بودند و به من نگاه میکردند و بعد میخندیدند.
بارها این کار را تکرار کردند ,احساس خوبی نسبت به این مهمانی نداشتم .
باشنیدن صدای زنگ خانه صدای موزیک قطع شد و همه مهمانها ساکت ایستادند . خاله با لبخند به سمتم اآمد و گفت:
_خاله جون برو در رو باز کن برو عزیزم.
با اکراه از کنارعزیزجون بلندشدم و به سمت در ورودی رفتم .
به زور لبخندی زدم و در را باز کردم.
رامین درحالی که با لبخند به من نگاه میکردگفت:
_سلام عزیزم .اجازه هست بیام داخل.
خجالت زده لبخندی زدم و از جلو در کنار رفتم .
تا رامین پایش را داخل گذاشت همه شروع کردن به دست زدن وخواندن آهنگ تولدت مبارک.با لبخند به رامین نزدیک شدم و گفتم:
_تولدت مبارک رامین جان .ان شاءالله صد ساله بشی عزیزم.
_ممنونم عزیزم.واقعا عافلگیر شدم.
رامین دستم را گرفت و باهم به سمت مهمانها رفتیم و با انها احوال پرسی کردیم.بعد به سمت همان جمعی که به من میخندیدند رفت و گفت:
_سلام .بچه ها خیلی خوشحالم میبینمتون.
پسرها به سمتش آمدند و رامین را به آغوش کشیدن و باهم خوش و بش کردند .
در برابر چشمان متعجب من دخترها هم به سمت رامین آمدند و او را درآغوش کشیدن و تولدش را تبریک گفتند.هنوز تو شک رفتار انها بودم که پسرها به سمتم امدند و دستشان را دراز کردند .به رامین نگاهی انداختم تا به انها بفهماند من این کار را نمیکنم ولی او برخلاف انتظارمن با چشم و ابرو اشاره میکرد با انها دست بدهم.
باورم نمیشد رامین انقدر نسبت به من بی تعصب و بی غیرت باشد .
شوکه بودم از رفتار دوستان رامین که با اینکه میدیدند من یک مسلمانم و حجاب دارم ولی بازهم دستشان را دراز میکنند.
به شدت از دست رامین عصبانی بودم ولی با این حال به دوستانش گفتم:
_ببخشید من با آقایون دست نمیدم .از آشناییتون خوشحال شدم با اجازه اتون.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️