📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_چهار چند روز از حرف زدن رامین بامن میگ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_پنج
صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه به مسجدی که برای مسلمانان بود رفتیم و آنجا خطبه عقد را برایمان خواندن.
آن لحظه وجودم تهی بود از هر احساسی .
دیگر نه خانواده ای داشتم که از ازدواجم خوشحال شوند و حال من بخاطر وجودشان خوب باشد.
لحظه بله گفتن برایم مساوی بود با مردن ,چون نه پدری بود و نه مادری تا اجازه بگیرم .در حالی که اشک هایم میریخت گفتم :
_با اجازه امام زمان عج و روح پدرو مادرم و سهیل ,بله
در این جشن کسی دست نزد ,کسی نخندید,همه چشن ها گریان بود از غم عظیمی که در دلهایمان خانه کرده بود.
همه به سمت ما دونفر آمدند و بعد از تبریک کناررفتند تا اینکه خان بابا به سمتم آمد بار اولی بود که بعد از مرگ خانواده ام با او روبه رو میشدم.
پیشانیم را بوسید و گفت:
_خوشبخت بشی دخترم
بی هیچ حسی در چشمانش زل زدم و گفتم:
_بخاطر اصرارشما به این ازدواج حالا من یتیم شدم .نمیبخشمتون خان بابا
درحالی که اشکهایم بی مهابا میریخت از مسجد بیرون زدم.
جلوی مسجدبا زانو نشستم و زار زدم به حال بی کسی خودم .
مردم متعجب از کنارم رد میشدند و من بی توجه به نگاه های خیره انها دادمیزدم
_ بابا نیستی ببینی دخترت عروس شده تو هم نامردی.تو قول داده بودی برگردی بابا.
رامین به سمتم آمد .دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
_ثمین جان پاشو بریم خونه.اینقدر خودتو عذاب نده.
من و رامین بر خلاف عروس و داماد های دیگر تنها با غمی که در دلهایمان خانه کرده بودبه سر خانه و زندگیمان رفتیم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️