eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_چهار چند روز از حرف زدن رامین بامن میگ
📚 📝 (تبسم) ♥️ صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه به مسجدی که برای مسلمانان بود رفتیم و آنجا خطبه عقد را برایمان خواندن. آن لحظه وجودم تهی بود از هر احساسی . دیگر نه خانواده ای داشتم که از ازدواجم خوشحال شوند و حال من بخاطر وجودشان خوب باشد. لحظه بله گفتن برایم مساوی بود با مردن ,چون نه پدری بود و نه مادری تا اجازه بگیرم .در حالی که اشک هایم میریخت گفتم : _با اجازه امام زمان عج و روح پدرو مادرم و سهیل ,بله در این جشن کسی دست نزد ,کسی نخندید,همه چشن ها گریان بود از غم عظیمی که در دلهایمان خانه کرده بود. همه به سمت ما دونفر آمدند و بعد از تبریک کناررفتند تا اینکه خان بابا به سمتم آمد بار اولی بود که بعد از مرگ خانواده ام با او روبه رو میشدم. پیشانیم را بوسید و گفت: _خوشبخت بشی دخترم بی هیچ حسی در چشمانش زل زدم و گفتم: _بخاطر اصرارشما به این ازدواج حالا من یتیم شدم .نمیبخشمتون خان بابا درحالی که اشکهایم بی مهابا میریخت از مسجد بیرون زدم. جلوی مسجدبا زانو نشستم و زار زدم به حال بی کسی خودم . مردم متعجب از کنارم رد میشدند و من بی توجه به نگاه های خیره انها دادمیزدم _ بابا نیستی ببینی دخترت عروس شده تو هم نامردی.تو قول داده بودی برگردی بابا. رامین به سمتم آمد .دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: _ثمین جان پاشو بریم خونه.اینقدر خودتو عذاب نده. من و رامین بر خلاف عروس و داماد های دیگر تنها با غمی که در دلهایمان خانه کرده بودبه سر خانه و زندگیمان رفتیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️