📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هشتم فردای همان روز، با ذوق رفتم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_نهم
نماز تمام شده بود.
جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید:
-ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از ڪجا میدونید؟
-از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
-در خدمتم.
-شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو #پربارتر کنیم.
-حتما.
بحث مان به درازا ڪشید.
وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشهای نشسته بود و ڪرڪر میکرد.
طبق مسئولیت همیشگیام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم
﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾
حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم:
-چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت:
-چڪار داشتی با حاج آقا؟!
-به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
-عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم:
-بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد.
شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay