🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻قسمت: #پنجاه_یکم
شایان:هالین اینوبدون که تو همیشه میتونی روحرف من حساب کنی،هالین بهت قول میدم که همیشه پشتت باشم،بهت قول میدم.
ازحرفاش ته دلم گرم شد،ولی نه تنهاگریم بند نیومدبلکه شدت پیداکرد،شایان گفت:
شایان:هالین من نتونستم خواهرداشتن وتجربه کنم،شایدبرات سوال بشه که چرابین اینهمه دخترتوفامیل اومدم سمتت،چون حسی بهت دارم که به شبنم داشتم.
هالین وقتی کنارمی انگارشبنم کنارمه،پس مطمئن باش من به عنوان یک برادرهمیشه پشتتم و نمیزارم آسیبی بهت برسه.
خدای من این همون شایان خوش خنده وشیطون بود؟
بغض صداش واقعادلم و سوزوند،باتعجب بهش نگاه کردم،هنگ کردم وقتی قطره اشک روی گونش ودیدم، انقدرتعجب کردم که یادم رفت گریه کنم!
شایان بادیدن قیافم خندیدوگفت:
شایان:زهرمار،اشک من و درآورده عین بُزم نگاه میکنه.
همچنان مات ومبهوت بودم، وقتی دیدهمچنان هنگم ازجاش بلندشد.و به سمت ماشین راه افتاد منم پشت سرش رفتم.. همچنان گفت:
شایان:الان میریم یک جایه چیز می خوریم، فکرامونم میریزیم روی هم تابه یه نتیجه ای برسیم.
بالجبازی گفتم:
+وای شایان من بااین قیافه روم نمیشه بیام یک جای شلوغ.
شایان چشم غره ای بهم رفت وگفت:
شایان:نمی خوایم بریم عروسی که میخوایم بریم غذابخوریم.
نذاشت حرفی بزنم وسوارشد،ممنونم ازاینهمه توجه واقعا!
به سمت ماشین رفتم وسوار شدم،شایان ماشین وروشن کردوحرکت کرد.
***
پشت میزنشستیم،مِنوروبرداشتم ونگاه کردم.
سنگینیه نگاه شایان وحس کردم،سرم وبلندکردم ونگاهش کردم،زل زده بود بهم،حتی پلکم نمی زد!
دستم وجلوی صورتش تکون دادم،بعدازچندثانیه
به خودش اومد،باتعجب گفتم:
+اولین بارته که من و می بینی؟
شایان باحواس پرتی گفت:
شایان:نه،چطور؟
باحالت ازخود متشکری گفتم:
+یک طوری نگاه می کنی انگاراولین باره خوشگلی مثل من می بینی. شایان ادایی برام درآوردوگفت:
شایان:کمترپپسی بازکن برای خودت؛داشتم فکرمی کردم.
باکنجکاوی گفتم:
+به چی؟
شایان:به تو،به این جریانات.
مِنوروگذاشتم روی میزو باناراحتی گفتم:
+خب؟به نتیجه ای هم رسیدی؟
شایان:بعدازغذامیگم. سری تکون دادم وگفتم:
+من زرشک پلومیخورم.
شایان بالبخندی گفت:
شایان:باشه عزیزم.
ازجام بلندشدم،شایان گفت:
شایان:کجامیری؟
+برم دستم وبشورم.
سری تکون دادوچیزی نگفت.به سمت سرویس بهداشتی رفتم،توآیینه به خودم نگاه کردم،لعنتی بدجورداغون بودم،تاحالاهیچوقت انقدر داغون نیومده بودم بیرون. باخودم گفتم:
+بیخیال هالین الان اصلا قیافه مهم نیست.
آب وبازکردم ودستم و شستم،
سرم وآوردم بالا،بادیدن شخصی پشت سرم ازترس زَهرم ترکید.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_یکم
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد.
بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند.
بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم.
لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده.
همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم.
فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود.
دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند.
یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم.
صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه.
بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay