فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
تهوع آوره با افرادے مواجہ بشی که
صداے تکبیــر #نمازشون گوشتو پاره میکنه..
تا صداے اذان و میشنون میدوان سمت مسـجد
ولے یہ بار از #پسر همسایه نپرسیدن
چرا چند ساله همین یہ دست لباس و می پوشی؟
کسے که صد مدل لباس #رنگی می پوشہ و آرایش میکنه بعد یه پارچہ به اسم چـــادر میندازه رو سرش..
فکر میکنه چادریہ..!این پارچه بیشتر شبیہ شنله..
به این خانوم نمیگن #چادرے میگن #شنلے!!
پس لطفا #آبروی چادری های واقعی رو نبرید..
از بعضی آدمای #مذهبی_نما باید ترسید..
اونا به درجہ ای رسیدن ڪه مطمئنن هرکاری انجام بدن اشکالی نداره..!!
چون فڪر میکنن با #عبادت کردن جبرانش میکنن..
مذهبی نما #نباشیم 💔
از نظر خدا سعی کنیمـ بهترین #باشیم👌✨
✿
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_پنجم
حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.
امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،
ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم
📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،
انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕
یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭
به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم
و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌
مانتوی جلو باز سفیدمو
با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم
و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌
موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.
البته خیلی هم بدم نمیومد 😉
اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!
چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش
اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️
حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،
رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد 🚫
بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه (که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂
- ترنم!
برگشتم سمتش
- بله؟
- ببخشید ، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟
- برای چی؟ 😳
- کارت دارم عزیزم 😊
- منو؟؟ 😳
چیزه ... یکم عجله دارم آخه ...
- زیاد طول نمیکشه
- آخه با دوستم قرار دارم.
پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت ، حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
- باشه عزیزم. ممنون
سوار شد و راه افتادیم... 🚗
- خب؟
گفتی کارم داری ...
-اره 😊
برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟
- نه لطفاً برو سر اصل مطلب
- باشه ، میگم ...
حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟
- جان؟؟ منظورت چیه؟؟
- حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟
- خدا؟ چه نعمتی؟؟ 😳
- بابا همین زیباییتو میگم دیگه.
اینجوری که میای بیرون ، هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه ... 🔞
- گفتم برو سر اصل مطلب!
- تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
-خخخخخه ، آهااااان ...
خب عزیزم توهم یکم به خودت برس
به توهم نگاه کنن!
حسودی نداره که!!
- حسودی؟؟
نه حسادت نمیکنم.
- چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂
- من میگم این کار تو گناهه! هم خودت به گناه میفتی ، هم بقیه
حتی استاد حواسش به توئه ، نه به درس!!
- سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم.
- باور کن من خیرتو میخوام ترنم ...
تو دختر سالمی هستی ، نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!
ماشینو نگه داشتم
- گمشو پایین 😠
- چی؟مگه چی گفتم؟ 😐
- گفتم خفه شو و گمشو پایین ... 😡
هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره ..
سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد.
همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم
و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay