eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نام خالق بی همتا امروزمان را آغاز می‌کنیم یک‌ روزِ زیبا ، یک هدیه‌ی زیبا اما ما چقدر قدردان این لحظات هستیم؟؟ بیاییم امروز و فقط امروز با خودمان عهد ببندیم متفاوت زندگی کنیم و متفاوت صحبت کنیم، همین یک روز میتواند روزهای قشنگی برامون بسازه😉❤️ من امروز در پناه عشق الهی هستم و عشق الهی در تمامِ سلولهای بدنم جاریست❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔮قسمت دوازدهم . یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده... خیلی با خودم کلنجار رفتم که چی
. . ❤❤ . 🔮قسمت سیزدهم . -خواستگار چیه 😨؟! -یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر -ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!😯 -عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... -میلاد؟!؟😯 -خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش... -خب حالا کی میخوان بیان؟!😯 -آخر هفته...حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... -حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا😐😊 -امان از دست تو دختر 😀 . . آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان... خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود... تا حدی که مامانم گفت: -چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!😯 -اااا مامان...الان آخه وقت شوخیه؟! -شوخی چیه...رنگ و روت پریده 😐برو یه آبی به سر و صورتت بزن... . در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم... . -سلام -سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین...بفرمایین... -خواهش میکنم و... . تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو... . -مریم؟! چی شدی؟!مگه نمیشنوی دختر؟! -ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟! -نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه 😑 پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون😐 -باشه...الان میام...😕 . سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد... . بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد... . من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود... یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که گفتم: شما نمیخواین چیزی بگین؟!😕 -چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم☺...هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین 😀 . -بله 😶 . -خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه😊 اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...😆 . -بله...همونه 😑و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده 😐 . -یادش بخیر...😀 . -امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه...😑😊 . -نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم 😆 . -عجب 😅خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟! . -بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...☺ . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. . ❤❤ . 🔮 . . عجب 😀خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم... . -بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست...☺ . -خب پس شما شروع کنین☺ . -من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت...شما بفرمایین😊 . -باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... . -بله...بله...چطور؟! . -میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... . -خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هر کس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده...در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه 😊 . -پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! . -اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... . -چه خوب😊... . و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... . -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم 😀 . -الان میایم مامان جان... . -آقا میلاد: گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... . دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به...بالاخره اومدین پس😊 . -آقا میلاد:آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین😊 . اونشب گذشت و رفتن و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... . -عروس خانم؟! بیداری؟! -آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! . -در مورد چی؟؟ . -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ . -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... . . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. ❤❤ . 🔮 خب دخترم نظرت چیه؟! . -در مورد چی؟؟ . -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ . -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... . -خب پس😉 یعنی مبارکه 😆 . -گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم 😐 . -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه 😊 . -امان از دست شما مامان 😀 . چند روز از این ماجرا گذشت و قرار شد با اجازه خانواده ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم...امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: -سلام زهرایی؟! خوبی؟! -سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟چه خبرا؟؟ -میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام...استاد چیز خاصی گفت برام بفرست -ای بابا😕...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی 😐 -میخوام باهاش بیرون برم 😊 -ااااااا...پس مبالکه علوس خانم 😉 -حالا که چیزی معلوم نیست 😊برام دعا کن زهرایی -فعلا که شما مستجاب الدعوه ای 😀😀 . . قرار بود ساعت 10 آقا میلا دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... . -ااااا...شما اینجایید آقا میلاد؟! . -بله مریم خانم 😊 . -قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! . -یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون 😊 . -ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین 😯 . -نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین 😊 . این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد ☺ . 🔮از زبان سهیل . بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم و حوصله هیچکاری نداشتم... . گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت 😕 اما سریع از حرفم پشیمون میشدم...😔 . کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم... نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... . یهو یاد حرف یکی از بچه های بسیج افتادم که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن... اما چطوری؟! . تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد... یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... 😔 اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺 رمان عشق از جنس خدا 🌺 نویستده : ژانر: تعداد صفحات :244 خلاصه : یه دختر چادری با دلی پاک دختری که در عین نجابت شیطونه شیطونی که برای همه شیرینه این دختر به خاطر شیطونی که داره درگیری میشه درگیر یه کنجکاوی درگیر یه لجبازی و کل مسیر زندگیشو به خاطر این لجبازی تغییر میده تا اینکه… ( پایان خوش) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👇👇👇
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💠 زمانی که شریک زندگی‌تان مرتکب می‌شود، نباید آن را تبدیل به دعوا و کنید. 💠 گاه کلماتی که در این شرایط به زبان می‌آورید، تاثیری دارند. 💠 به عنوان مثال بگویید: _تو در هر شرایطی برایم عزیزی _اعصابتو خرد نکن _ بهت حق میدم _نبینم غصه بخوری 💠 معنای واقعی این جملات این است: «با وجود که مرتکب شده‌ای، من هنوز هم دارم» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️